.
۱
او غمین بود و به من گفت که شیدای منی؟
در دلِ مست چرا والهِ غوغای منی؟
۲
گفتمش از چه به مجنون تو «چرا» میگویی
من به تو هیچ نگویم: «ز چه» لیلای منی
۳
لیلیاش اشک فشاند و نگران شد از مرگ،
که رسد مرگِ من و گفت که پروای منی
۴
گفتمش لحظهی مرگم تو به بالینم آی
که ببینند رفیقان که تو رسوای منی
۵
تا جنونِ تو بماند ز طبیبان رَستم
تو طبیبی ز چه افزونگرِ سودای منی
۶
گفتهای نورِ توام نور منی میدانم
که چنین بستهی آن حضرتِ والای منی
۷
قهرمانِ تو شوم تا تو بمانی و جهان
لحظهی مرگ بگویم که تو دنیای منی؟
۸
نور اگر در دل ما هست همه نورِ رُخش
در حریمش چه شوی؟ مادرِ عنقای منی
۹
ما همه ظلمت و او نور وجوداست ای داد
پهلوانا تو بنوشان که تو صهبای منی
۱۰
حرفِ آخر زده ای گر قمرم، شمسِ من است
و تو ای دلبرِ ما همرهِ زیبای منی
۱۱
من و تو خاکِ درش بوده و کم فخری نیست
نازنینا تو منی، دلبر و شهبای منی
۱۲
نورِ پیوسته به یادآر و به جانت بنگر
تا بگوید که درونی و به دریای منی
.
امضاء: علیرضا یادآر
.
۳:۱۹ بامداد یکشنبه ۲۴ دیماه ۱۴۰۲؛ اوشان