آدم خاکی چرا افسرده ای؟
زنده ای امروز و فردا مُرده ای
ای گل زیبا بیا نازی بکن
از چه از حالا چنین پژمرده ای؟
سروِ رعنا حس شاهی می کنی
روزگاری از جهان دل برده ای
اشک تو خونین شد حالا گریه کن
ای دلا چون جام می خون خورده ای
نیزه ها خوردی که خوردی خنده کن
آرزو کن آرزو ... آزرده ای؟