-
شعر ۴۱۷: غزل (قصیده) لبش پر خنده شد از کیمیایم عشق و زر گفتم!
سهشنبه 8 آبانماه سال 1403 00:30
۱ برایش خاطراتی از می و شهد و شکر گفتم || به جانش ماجرای جالبِ جان و جگر گفتم ۲ برایش گفتم از چشمان معصومش در آن خلوت || از آن ابرو و شمشیرش ز شهبازی به سر گفتم ۳ برایش گفتم از زلفش فتاده بر بر و سینه || نمیدانست آیا او که با وحشی خبر گفتم؟ ۴ برایش از لبش گفتم که آب افتد ز لبهایش || دوباره تر شد و زان می، حزین...
-
شعر ۴۱۶ : غزل «با نفس فرشتگان … »
دوشنبه 16 مهرماه سال 1403 12:21
با نفس فرشتگان باز نفس بزن بزن باز دلت از همگان عزیزِ من بکن بکن درد بود جوهر جان، زخم بُوَد چرکِ میان درد بکش ساغرِ دل، زخم مزن ای منِ من فخر به دردِ خود ببر، زخم مخر، دگر مخر راحت و التیام جو، راحت جسم و جان و تن، لحظهای آرام بشو، پیشِ دلت رام بشو یک نفسِ ژرف بکش، ای هیجانِ این بدن موج، برِ یار مشو، همچو نسیمِ ناب...
-
شعر ۴۱۵: غزل «شاهدِ ما شهد بده! »
یکشنبه 15 مهرماه سال 1403 02:59
دوباره خاطرات را بیا کمی بهانه کن جان مرا غزل نما روح مرا ترانه کن بیا به رسم آشتی، در حرم و حریمِ ما قهر نکن، غنچه نما، جوانِ جان، جوانه کن روی مگردان تو ز من، ای که تویی همچو وطن ! حماسه ای باش و بمان حماسهها فسانه کن ای وطنم جان و تنم ای ضربانِ میهنم خون مرا بخر شبی روان نما روانه کن ای که شدی نهان بیا، دُرّ و زرِ...
-
شعر ۴۱۴: غزل «خواهی بیا همراه شو … »
چهارشنبه 7 شهریورماه سال 1403 10:59
۱ گفتم چه خواهم من به تو دیگر نگویم آن به تو نامهربانِ من شدی آخر نگویم آن به تو ۲ باشد رها کن دلبرا خود را و چشمان مرا ترسی بگویم دلبری؟ دلبر نگویم آن به تو ۳ بر زخم تو دستی زدم؛ گفتم نوازش میکنم . جامِ میام پرتاب کن، ساغر، نگویم آن به تو ۴ من گفته بودم آن سخن، دردِ روان و جان و تن استغفرالله از شرر، این شر نگویم...
-
شعر ۴۱۳: غزل «برای آنکه زیبا شد … »
چهارشنبه 7 شهریورماه سال 1403 00:00
۱ مرا با ترس هایم رو به رو کرد شرابی تلخ آنک در سبو کرد ۲ دلیری فخر من بوده است و ای داد چگونه دستِ ترسم رو به رو کرد ۳ شجاعت تازه دارد گفتمانی که باید بیمِ جان را جستجو کرد ۴ لباس پاره عمری بر تنم بود که حالا میشود تنها رفو کرد ۵ برای آن که زیبا شد نباید به سینه شعری از حافظ تتو کرد؟ ۶ رها دیگر مکن ترس و غمت را که...
-
شعر ۴۱۲: شعر سپید «دردناکتر از مرگ … »
سهشنبه 6 شهریورماه سال 1403 01:31
دردناکتر از مرگ آن ساعتی است که به خود اجازه میدهی بپرسی : آیا او عشق بود؟ اصلاً بود؟ بیداری بود؟ و در دردِ این نبودن ندانی خود را فریب میدهی یا به دنبال ستاره ای دیگر باید گشت یا نه ستاره ای که … بشناسد نترسد بتابد و جز تو نبیند و تو را به زر ناسره نفروشد و چون نام انسان میآید سر فرو آرد و چون نام تو در حکم...
-
شعر ۴۱۱: شعر نو «عاشقان لب بگشایید!»
شنبه 3 شهریورماه سال 1403 00:47
گفتیام سخت پریشانِ منی میدانم گویمت آه تو مشهورِ جهان باشی و من … من همانم که بترسد که چو از غار برون میآید سوی جنگل برود همه حیوان بیند میبیند؟ و تو آرام میانِ آنان خوش خرامی و نبینی چه کشد این دلِ مجنون ز جهانِ تو که عاشق شده اند گفتیام عاشقِ چشمان منی میدانم چه کنم؟ شهرهی شهری و منم گوشه نشین ! پا چو بر...
-
شعر ۴۱۰: شعر سپید «آفتابگردان، رهایی، پادشاهی آسمان»
یکشنبه 21 مردادماه سال 1403 09:56
و کدامین « تاب » الهام بخشتر از « آفتاب » و کدامین شوق، مشتاقتر از « آفتابگردان » ؟ آنوقتها که خورشید، پُشتِ ابر رفته و باران بند آمده و هنوز آفتابگردان، ژالهگون است و قسم میخورد به جانِ خورشید که این ابرها آنقدر هم نامهربان نیستند آفت جان نیستند و دیگر دلشان با دیگران نیست و سرش را که بالا میگیرد میبیند...
-
شعر ۴۰۹: شعر نو «نشسته قو به آن دریا»
پنجشنبه 18 مردادماه سال 1403 00:00
. خداوندا برای تو … تمامِ پاک های این جهان، ساناز مالِ تو … عزیزِ دل برای تو … ندارم شکوه از مِهرت … و لیکن خود بگو یا رب که درمانم تویی درمان پس از صدسالِ نوری در سیاهی اوجِ تنهایی ستاره آمد و در برف، هی آتش کشیدم اشکِ باران را نگارم آمد و طفل مرا تنها تو میخواهی؟ برایم شعرِ مرگِ قو، یتیمیِ گُلِ زیبای من خوانی؟ عجب...
-
شعر ۴۰۸: غزل «بیا خنده کنیم»
چهارشنبه 17 مردادماه سال 1403 08:42
. ۱ قلب من عرش خدا گشت بیا سجده کنیم / کودکی بی سر و پا گشت بیا خنده کنیم ۲ مهربان بود دلم عرش خدا بوده و هست / قدر آن ریشه بدانیم و دلی بنده کنیم ۳ ما که با مهر رُخش در غمِ جان افتادیم / قدر دردش همه دانیم و دلی زنده کنیم ۴ شاعران جملگی از عشق سرودند و جنون / اختری باز بسازیم و چه تابنده کنیم ۵ در دلم پای نهاد و به...
-
شعر ۴۰۷: شعر نو «شام آخر آمد و فصل خزان آمد ز پی»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 23:32
. شاه تعیین می کنی؟ گویی خزان، او پادشاهِ فصل هاست؟ آری آری او نگارِ وصلهاست ! آه پاییز است او، در زیرِ برگش فصلهاست اولِ مهر پدر رفت خدایا چه کنم؟ یکم مهرِ سه پاییز نرفته است آری گوییا بر بستر است اینک و چشمانِ درشتِ آبیاش بی رمق، آرام بر من دلکَنان لبها فرو بسته، پدر، اینگونه میگوید : خداحافظ پسر ! من خبر...
-
شعر ۴۰۶: شعر نو «آه! پاییز غلامش باشد!»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 23:03
. برف آمد وَ دلم را سوزاند … مثلِ تیر و مُرداد … در دلم صورتیِ نازُکِ بُستان آمد … ماه و بهاران آمد … فصلِ زمستان آمد … آه پاییز غلامش باشد ! . امضاء : علیرضا یادآر زمستان ۱۴۰۲ .
-
شعر ۴۰۵: شعر نو «آه! عاشق شده ام!.»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 22:45
. باورم هیچ نمیشد که چنین یکسره محبوب شوم « تو » شدم پس از این، دوست بدارد « منِ » خویش آه عاشق شدهام ! . امضاء : علیرضا یادآر زمستان ۱۴۰۲ .
-
شعر ۴۰۴: شعر نو «آه! دلتنگترین کودک این شهر منم»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 22:35
. آمدی تا که طبیبت بشوم آنقدر درد نشاندی که چه بیمار شدم آمدم تا که کُنی تیمارم پس از این گیج شدم … دکتُرم؟ بیمارم؟ راستی گاه تو را خود خوانم گاه نه … هر شبه بیمار توام گاه و بیگاه چو خواهم که روم خانه خود، کهکشان میخندد، باز هم بر درِ دیوارِ توام « زائرِ کودکی » اینجا چه کُند؟ بوسه زند ! آه دلتنگترین کودک این...
-
شعر ۴۰۳: غزل «ترس و شَرمت به کناری نِه و آغوش گُشا!»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 22:26
۱ هر شب از خاطرهی چشمِ تو دیوانه شوم نور و اعجازِ جهانم که به پیمانه شوم ۲ جانِ دل ! پیله چه خوباست و چه دردش سهل است تاراندودم و در تار چو پروانه شوم ۳ پیش از آنی که رها گردم از این حبسِ غریب جانِ پروانهام و دلبرِ جانانه شوم ۴ گردِ خود تار ببافم که تنم بسته شود تارِ من باشی و پودم که به کاشانه شوم ۵ تارِ من ! نغمه...
-
شعر ۴۰۲: غزل «او ترس رها سازد!»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 22:14
. ۱ امشب بنگر ماه در این شهر تمام است میلادِ شهِ قلبِ منِ مست و غلام است ۲ عاشق بشوم کاش ز عشقش بگریزم عشقی به جز آن یارِ جهانگیر حرام است ۳ درویش ! کسی ساقی و دلبر مشماری جز ساغرِ او ساغرِ بیگانه کدام است؟ ۴ هر کس که کسی شد ز در دلبرِ من شد من خاکِ درش گشته و این گوشه مُقام است ۵ قد قال حمامٌ أخذ السّیر من الحُبّ این...
-
شعر ۴۰۱: رباعی «آینه، ترس، پاسخ»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 21:59
. گر آینه گیری و بترسی درد است خویشت بشود آتشِ درسی درد است گر پاسخ خود خوب بدانی، لیکن، از هر که رسی باز بپرسی درد است . امضاء : علیرضا یادآر زمستان ۱۴۰۲ .
-
شعر ۴۰۰: رباعی «ای وای اگر به ما شرابی ندهند!.»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 16:44
. ای وای اگر به ما شرابی ندهند تا لحظه مرگ جام نابی ندهند عمری جگر سوخته بردی از یاد یادآر و بگو به تشنه آبی ندهند؟ . امضاء : علیرضا یادآر زمستان ۱۴۰۲ .
-
شعر ۳۹۹: رباعی «هر درد که آید ز فصالِ ازل است.»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 16:39
. بنگر به دمِ خلقتِ معشوق و جهان زیباتر از آن نشأتِ مهرآورِ جان هر درد که آید ز فصالِ ازل است یادآر وصال و راحتِ روح و روان . امضاء : علیرضا یادآر زمستان ۱۴۰۲ .
-
شعر ۳۹۸: رباعی «یادآر»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 16:34
. ایّام و شبِ فراق یاد آوردی حق است و به اتّفاق یاد آوردی چون حافظ شیراز دلم ناله زند یادآر غمِ عراق یاد آوردی . امضاء : علیرضا یادآر زمستان ۱۴۰۲
-
شعر ۳۹۷: رباعی «جادو»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 16:29
. جادو شده ای و شعر پاشیده شده آن دست به دندان ز چه ساییده شده؟ عُمری پیِ دل گشتی و لرزی زِ دلت؟ یادآر شبی که مهر تابیده شده . امضاء : علیرضا یادآر زمستان ۱۴۰۲ .
-
شعر ۳۹۶: رباعی «ثانیه»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 16:26
. افسرده شدیم و مست در ثانیهای دلمُرده شدیم و زنده در قافیهای این لحظه که میرسد کجا باید رفت یادآر لب یار و دل و ناحیهای . امضاء : علیرضا یادآر . زمستان ۱۴۰۲ .
-
شعر ۳۹۵: شعر نو «گُم شده ام»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 16:18
. هااای این ضربانِ نَفَسِ توست و یا قلبِ منِ مست، خبر داری تو؟ خس خسِ قلبِ مرا بازدمش آه چه شد؟ بنگر گُم شده ام . امضاء : علیرضا یادآر .
-
شعر ۳۹۴: غزل «ز چه لیلای منی؟.»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 16:04
. ۱ او غمین بود و به من گفت که شیدای منی؟ در دلِ مست چرا والهِ غوغای منی؟ ۲ گفتمش از چه به مجنون تو « چرا » میگویی من به تو هیچ نگویم : « ز چه » لیلای منی ۳ لیلیاش اشک فشاند و نگران شد از مرگ، که رسد مرگِ من و گفت که پروای منی ۴ گفتمش لحظهی مرگم تو به بالینم آی که ببینند رفیقان که تو رسوای منی ۵ تا جنونِ تو بماند ز...
-
شعر ۳۹۳: غزل «خوش به حال مهربانان با جهانِ کودکان»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 11:53
۱ خوش به حال کودکی، فصلِ وصالِ کودکی || حالِ آن فرزانهای با صد کمالِ کودکی ۲ خوش به حالِ فصل پاییز و بهار و برگِ زرد || فصلِ لبخند شکوفه، اعتدالِ کودکی ۳ پاکی و خوش باوری آغوشهای بیطلب || سینهی بیکینه و جانِ زلالِ کودکی ۴ غرقگی در رنگهای نازِ آن رنگین کمان || آسمان و ماه کامل، شب، هلالِ کودکی ۵ چشم های پاک و...
-
شعر ۳۹۲: غزل «آه از فضای آن بغل!.»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 11:48
عاشق مشو دیگر دگر، طاقت ندارد این جگر خون آید از ژرفِ دلش، چشمان شود دریای تر سر در گریبانت ببر چون بازِ خوشپروازِ جان این بار از ترسِ غمش تا کهکشانِ سر بپر دیگر نباشی آن کسی تا گویدت یاری بسی : رو تا قدم پیشت زند، لذت ببر نازش بخر؛ گر رفت از پیشت مرو، در تلخیاش شیرین بشو گر گفت سر خواهم همه جان و جگرها را ببر؛ خم...
-
شعر ۳۹۱: غزل «حضرت لبخند»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 11:33
. لبخند بزن بر رُخِ من حضرتِ لبخند روحم بنما شاد و بدن حضرتِ لبخند گویند محمد به تبسم بُده مشهور از دور نما خنده بزن حضرتِ لبخند دلتنگ منم مُردهی دندانِ سپیدت جانی بده با برقِ دهن حضرتِ لبخند ما را به تبسّم بکش ای تیر تو کاری ! تا مست شود بندِ کفن حضرتِ لبخند لبخندِ جهانگیرِ تو جان فتح نموده آواره شدم گردِ وطن حضرتِ...
-
شعر ۳۹۰: غزل «درد، آری ز ژنی هست که آدم دارد»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 11:19
سینهی تنگ منِ مست چرا غم دارد همهی شهر ز چشمانِ ترم نم دارد؟ سینه ام گفته شب و روز به من صاحب من به خدا سینه و آغوشِ تو را کم دارد مگر امروز جهان مرگ نگاری دیده که خدایا همه جا رونقِ ماتم دارد؟ قامتم را منگر راست تو را مینگرد روحِ آن آه نگارا ! کمری خم دارد پدرم ارث غریبی به تنم بنوشته درد، آری ز ژنی هست که آدم...
-
شعر ۳۸۹: دوبیتی «مرگ، زندگی، کودک»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 11:09
خدایا کودکی ماندم کنارت || هنوزم نوگُلِ باغ و بهارت خدایا شکر آن افزونترش کن || که کودک آیم آخر در کنارت دوشنبه ۱۷ مهرماه ۱۴۰۲ ساعت ۶ : ۵۱ بامداد
-
شعر ۳۸۸: دوبیتی «رها کردی مرا؟.»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 11:04
. نمیخوانی دگر اشعار ما را || نمیبوسی دگر دیوارِ ما را؟ طنابِ دارِ عشقِ ما چه کردی؟ || رها کردی مرا، دیدارِ ما را؟ ۹ : ۰۹ بامداد سهشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲ تهران، اوشان
-
شعر ۳۸۷: غزل «امّا چه کنم تا که ز من سیر شوی دوست؟.»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 10:56
. من دوست ندارم که تو درگیر شوی دوست || درگیر من خسته ز نخجیر شوی دوست درگیر تو گردیدم و وه دردِ تو شیرین || امّا چه کنم تا ز منت سیر شوی دوست؟ دردم مکش و دردِ خودت بر دلم انداز || تا شب همه شب ناله شبگیر شوی دوست امّا دلِ خود بر دل دریا زن و آنگاه || ترسم که نیایی و دلا دیر شوی دوست عمریست گره بر گره افتاده عزیزا ||...
-
شعر ۳۸۶: شعر نو «شهر و شراب»
سهشنبه 16 مردادماه سال 1403 01:53
نان دارد و هوای خوش و بستان و باغ گل پروانه های پریسا و لب جوی و نو بهار کوهی بلند و درختان پر ثمر شهر تو شهر قشنگیست خوب من چای و کتاب و دفتر و یک دشت پر قلم دارد تمام هر چه بخواهی ولی ولی … آن جا شراب ناب ندارد عزیز من؟ تابستان ۱۴۰۲
-
شعر ۳۸۵: غزل «ای شادیام!. در دوریات غم میشوم.»
دوشنبه 15 مردادماه سال 1403 17:51
۱ ای شادیام !. در دوریات من ساغر غم میشوم || آن جامهی مشکینِ او، همرنگِ ماتم میشوم ۲ بسیار اگر باشم مها، در شام تار بی هلال || هیچم ! نگر هر شب کم و کم میشوم ۳ گر چشم عالم خشک شد گر ناله ها مفقود شد || فریاد تابستان شوم با چشمِ دل نم میشوم ۴ افتاده ام بر روی خاک افتاده تر باید شوم || خم گشته ام بر پای تو عمری...
-
شعر ۳۸۴: غزل «سگ، چشمه، بیتابی، ساقی»
دوشنبه 15 مردادماه سال 1403 17:33
ما سگ کوی شماییم شما اربابید || اینچنین مست شما هست شما بیتابید ؟ !. دلخوش این سگ که نهی نان به دهانش گاهی || تشنه گردد دهی از خویش شما خود آبید بر لب چشمهی خود سگ بنشانی عاشق || همچو عشاق سگان در طلبم بی خوابید؟ خوابِ من خواب قشنگیست تو عاشق شده ای || عاشق این سگ و بابای سگ و احبابید؟ این جهان جمله شده نخل و تو...
-
شعر ۳۸۳: شعر سپید «رؤیایی دارم …»
دوشنبه 15 مردادماه سال 1403 02:49
رؤیایی دارم … که کوچک نیست هیچ کوچک نیست که سرخیِ سپیده دمی تا خوناب غروب در آغوشش کشم آن دیوانهی فرزانه را دلتنگ و پر از اشک و چون شب فرا رسد … رؤیایی دارم زلف پریشان و گریان دیوانه شود و بگوید : « بمان » و فرزانه گردد و بماند و … و بر سر شانه کشان … بگوید : « برو » و طاقت نیاوریم و … ساعتی دیگر در آغوش هم تنگ...
-
شعر ۳۸۲: غزل «ویار لب»
یکشنبه 14 مردادماه سال 1403 17:42
. ۱ دلا جانا الهی تب بگیری گُلی در بسترت هر شب بگیری ۲ اگر آبستن شعری شدی باز دوباره دل ویارِ لب بگیری ۳ اگر لب داد و پیوندی شد حاصل، سپس دستی به سوی رب بگیری ۴ شرابی از فراسوی نگاهش میِ نابی از آن مشرَب بگیری ۵ بیابی مسلک مهر و محبت نگاری خوش در آن مذهب بگیری ۶ شبیهِ اسبِ مستی در رکابش، همه هستی از این مرکب بگیری ۷...
-
شعر ۳۸۱: غزل «دیوانه های مهربان»
یکشنبه 14 مردادماه سال 1403 17:34
. ۱ دیوانه های مهربان، در کوچه پس کوچهی جان کارِ خدایی میکنند، در گوشهای از کهکشان ۲ این عاشقان جان برکفان، چشمی به سوی آسمان پُر درد چون بادی وزان، دردی چو دردِ کودکان ۳ دل بسته دل بر خوبشان، آنکس که دارد صد نشان آن پاره تن جانِ نهان، دُردانهی پاکِ کسان ۴ پوید مرا، شوقِ روان، خواهد گشایم این لبان گه آیدم هر...
-
شعر ۳۸۰: غزل «مترسک»
یکشنبه 14 مردادماه سال 1403 17:16
خدایا کودکان را برده کردند به ریش عشق با خون خنده کردند دوباره کودک جانم فسرده که شیدایی چنین افسرده کردند به جسمِ دل بدم تا جان بگیرد که گویم مرده ای را زنده کردند بشو سالارِ دهر و قهرمانش همان تلخی که نامش باده کردند نترسی از هیاهوی مترسک که با امّید سختی، ساده کردند یکی کودک کُشد آنیک تنِ خویش چه ها با آدمِ دلمرده...
-
شعر ۳۷۹: دوبیتی «آغوش آخر»
یکشنبه 14 مردادماه سال 1403 17:10
بیا آغوش آخر را گشاییم دو چشم خستهی تر را گشاییم بیا در کهکشان باران بباریم دلِ دلتنگِ اختر را گشاییم ۲۱ نوامبر ۲۰۲۳
-
شعر ۳۷۸: شعر نو «خستگی»
یکشنبه 14 مردادماه سال 1403 16:32
آه ای دل به خیالت منگر بر رخ ماهش این قلب دگر طاقت دیروز ندارد دیگر مشنو ناب سخن از خودِ افتادهی خود در دل افروختهی کاهکشانی آرامش جانم چه شده جان ز چه کاهد؟ دسامبر ۲۰۲۳
-
شعر ۳۷۷: دوبیتی «از بس که مُردی»
یکشنبه 14 مردادماه سال 1403 02:21
. چرا ای دل دگر دارو نخوردی که تا مستی کنی در خود فسردی برو داروی سودا بر لبت نه پریشانت شدم از بس که مُردی ۱۹ نوامبر ۲۰۲۳
-
شعر ۳۷۶: دوبیتی «مرا آلام وقت خفتن آید»
یکشنبه 14 مردادماه سال 1403 02:17
. مرا آلام وقت خفتن آید زمان آگهیها از « من » آید سلام الله بر این مرگ دلکش که شوق زندگی از مردن آید ۱۹ نوامبر ۲۰۲۳ .
-
شعر ۳۷۵: شعر سپید «دردناکترین روز»
یکشنبه 14 مردادماه سال 1403 02:12
دردناکترین روز، روزیاست که صبحش در شهری غریب و آشنا ساعت پانزده و بیست و پنج دقیقه شروع شود دوباره مثلِ مادرهای کودکمُرده به دنبالِ رُزِ صورتی بگردی و همه جا را صورتی ببینی همهی جهان را از همین نقطه که شده همهی جهانِ تو آشنایی و غریبی، گیجت کند و حس پادشاهی و حقارت از عشق و حقارت و حقارت و حقارت … و سکوت و تنها...
-
شعر ۳۷۴: مثنوی «آه با عشق رهاییم و سبکبالترین»
یکشنبه 14 مردادماه سال 1403 02:05
۱ ازلی بودن من را به کسی فاش مگو || ابدی تا که شوم، این همه ای کاش مگو ۲ عشق از روز ازل در دلِ من چنبر زد || تا ابد عشق قلم بر دل و بر دفتر زد ۳ عشق با پاکی روز ازلش، مهر افروخت || تا ابد نور شد و دانشِ جانم آموخت ۴ همه اسرارِ روان زمزمه در روحم کرد || از ازل تا به ابد همسفرِ نوحم کرد ۵ کشتی نوح شوم عشق نجاتم بدهد ||...
-
شعر ۳۷۳: دوبیتی «کنار دلبرم مأوا نگیری»
یکشنبه 14 مردادماه سال 1403 01:57
کنار دلبرم مأوا نگیری به آغوشش به جایم جا نگیری گرفتی همچو من شیدا نگردی (گرفتی در برش آتش نگیری) شبیه من غم لیلا نگیری بهمن ۱۴۰۲ ۱۱ دسامبر ۲۰۲۳
-
شعر۳۷۲ : غزل «سلام بر تو که من را رها نخواهی کرد… !.»
شنبه 13 مردادماه سال 1403 15:03
۱ سلام بر تو و خوبان بر در دنیا سلام بر تو و دردت به ساغر دنیا ۲ سلام بر تو و اشک های محضرت زیبا به نافه های عزیزت به آخر دنیا ۳ سلام بر تو که ما می شوی شبی تنها سلام بر منِ من بر تو دیگر دنیا ۴ سلام بر منِ دیوانه و توی مجنون به ناله های تو در سینهی کرِ دنیا ۵ سلام بر غمِ برگهای زردِ پاییزی به زردی رخِ ترسیده و ترِ...
-
شعر ۳۷۱: غزل (قصیده) «مهر و مه طی کند ایّام خماری دل خوش»
شنبه 13 مردادماه سال 1403 04:34
۱ تو که از حال مَنت هیچ نداری دل خوش کی فروزی و در این سینه گذاری دل خوش؟ ۲ برِ چشمان و به دل کی قدمی باز زنی که شود با نگهت جمله بهاری دل خوش ۳ کی شود کاهکشان باغِ گُل یاس شود مهر و مه طی کند ایّام خماری دل خوش ۴ گُل نرگس، گُل مریم چه زمان یار شوند کهکشان بی گُل و بلبل نسپاری دل خوش ۵ دل من خون شده و چشمِ تو را...
-
شعر ۳۷۰: غزل «آه بیرحم قفس خانه مجنون کرده!.»
شنبه 13 مردادماه سال 1403 02:52
این که از جور زمان در دل من خون کرده || شعر زیبای منِ مست چه افسون کرده تیشه ها بر دل سنگش زده ام کوه بریخت || ابر چشمم بنگر لاله به هامون کرده دشت قلبش چه عجب هیچ نمیروید آه || آه از گریه از این درد که جیحون کرده موسیِ نیل شدم لیک عصا کار نکرد || گریهها دست و عصا از غمِ هارون کرده چوب خشکی ز سرِ عشق کند معجزهها ||...
-
شعر ۳۶۹: غزل «کودکی گرد و پدر باش و دگر مادَر شو!.»
شنبه 13 مردادماه سال 1403 02:37
از جهنم به در آآی و به بهشتم دَر شو / با دلِ مهر بیامیز و کس دیگَر شو آتشت گر به همه عمر به سر میریزد / میوه ی باغ جهنم شو، هلویی تَر شو گر به شلاق زدندت تو بیا رقصی کن / گر به زیرت بکشیدند تماماً سَر شو جنگ چون کودک بسیار کُشد در آن دم / کودکی گرد و پدر باش و دگر مادَر شو گرچه انصاف نباشد که به خر، خر گویند / تا که...
-
شعر ۳۶۸: غزل «پیش چشمش خویش را افسوس رسوا میکنم!.»
شنبه 13 مردادماه سال 1403 02:18
آمد و تاراج کرد و من تماشا میکنم || پیش چشمش خویش را افسوس رسوا میکنم !. در شوکم از چه مرا از خاطراتم کنده است || بیوفایی میکنم یا خویش پیدا میکنم؟ آمده چون طعمه بر کامِ پلنگی در شکار || رفته در آن لحظه و هر لحظه غوغا میکنم جمله قلبش من شدم باور نمیکردم چنین || در درون قلب او با این جنون جا میکنم بوسه ها بر...