اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟
اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟

شعر ۴۱۰: شعر سپید «آفتابگردان، رهایی، پادشاهی آسمان»

و کدامین «تاب» الهام بخش‌تر از «آفتاب» 

و کدامین شوق، مشتاق‌تر از «آفتابگردان»؟

آن‌وقت‌ها که

خورشید، پُشتِ ابر رفته

و باران

بند آمده

و هنوز

آفتابگردان،

ژاله‌گون است

و قسم می‌خورد

به جانِ خورشید

که این ابرها

آن‌قدر هم

نامهربان نیستند

آفت جان نیستند

و دیگر

دلشان با دیگران نیست

و سرش را که بالا می‌گیرد

می‌بیند

آفتاب

مژگانِ سفید شده از نمکش

پلک‌های سفید شده از نمکش

گونه‌های سفید شده از نمکش

با نسیم صبا

نوازش می‌کند

آیه‌ی «و سفید شد چشمانِ یعقوب از غمِ یوسف … » می‌خواند 

و به عصمتِ پدر

و نجاتِ جانِ پسر

با معجزه‌ی خوابِ پسر

و شاه شدنش

با ترسِ از گرگ

و اعجاز و ترسِ الهیِ پدری

پدری

که بوی گرگ

و بوی پیراهنِ یوسف را می‌شنید

ورای زمان

فراتر از مکان

و فرزندِ ابراهیم

این‌گونه

قاصدک‌ها را

در بنی‌اسرائیل

سرزمین اکتشاف،

خواب و شهود،

پدرانه

رها می‌کرد

و قصه‌ی هستی را

سفر آفرینش را

برای شکوفه‌ها

تکرار می‌کرد

تا فرزندانش

همه یوسف شوند

تا یازده ستاره

و خورشید

و ماه

بر شاه

سجده کنند

و دوباره

فرشته بر محبوبِ خاکیِ «هیچ» شده

سجده کند

و شیطان

نعره‌ی «وا توحیدا»

سر دهد

و به ترسِ از «شرک»

خودشیفتگی ورزد

و «هیچی» فراموش کند

و بر بدن

بمب بندد

تا خانه‌ی یوسف را

کاخِ سلیمان را

بار دیگر در کنارِ دجله

منفجر کند

تا نرگس بگرید

و مریم زاری کند

و حنا

دوباره نذری کند برای میخانه

تا

کودکش

ساقی شود

و شرابی مسیحایی

به بوی مهربانی

و دل کندن از دنیا

و رهایی

و آزادی 

و سر نهادن بر سنگ

جرعه جرعه بنوشاند،

بر کامِ العطش گویانِ کُره‌ی فیروزه‌ای

و ثروتمندانه

شاهانه

فروتنانه

« گردن و یال و پای اسبِ سیاه را نوازش کند به مهر»

تا سپید کند سیاهیِ زخم را

و سوار بر اسب

نظرها بر لشکرِ مورچگان بیفکند

و بشنود

دادِ مورچه‌ای نگران

پر از ترس

ترسِ مرگِ عزیزان

زیر پای سلیمان

و لبخند زند

پادشاهِ مهربانِ مورچه نواز

ذکری

به عبری

به آرامی

زمزمه کند

در گوشِ اسب

و دوباره

یادآر شود

و نگینِ فیروزه‌ای‌اش

ستاره‌‌ی فرات شود

و در کنار شش‌گوشه

شاه و شاهزاده

لبخند خشنودی و والایی زنند

و حبیب

جوان شود

و این بار 

کودکان

برقصند

زیرِ بارانِ بهاریِ ساحل موّاجِ فرات

با نغمه‌های عربی

و جسر مسیب

لبخند زند

و این‌بار زنی

وصال بیند

در میانِ دریا

و پاک‌ترینِ روزگار شود

در کشتی

و آتشِ «میحانه»

«سرد شود و سلامت بر ابراهیم … »

و نخلِ بی‌سر

سردار شود

و خرما بگذارد

در دهانِ مریم

و پسرِ یعقوب و ابراهیم و اسحاق

طفلِ پاک ناصری

و پادشاه و روحِ راستینِ خدا

از آن چاه

و از آن چشمه

و آن ترسِ مقدّسِ «نکند گرگ بخورد پسرم را !»


سُلیمان گردد آفتابگردان

و ملکه‌ی سبا

با تخت و بارگاهش

آفتابگردان …

از چشمه‌ی موسی 

مُشتی آب بر می‌دارد

و مانند یحیی

می‌شویَد

رویِ نمک‌زده‌ی سلیمان را

و می‌گوید

دیدی؟

آن ابرها

آن‌قدر‌ها هم بد نبودند

و لبخند دو گل آفتابگردان پیچیده در هم

مزرعه‌ی آفتابگردان را

همه لبخند و همه پیچیده

دو تا دوتا در هم کند

و دیگر

آفتابگردانی تاشده

و پژمرده

نمی‌بینی

و خورشید

می‌رقصد و می‌خندد

و می‌گوید:

«تو بزن …

تا من برقصم! »


امضاءعلیرضا یادآر 


ساعت

۱۶:۴۹

۱۸ جولای ۲۰۲۴

تا

۹:۵۳ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۳