گفتیام
سخت پریشانِ منی
میدانم
گویمت
آه تو مشهورِ جهان باشی و من …
من همانم که بترسد که چو از غار برون میآید
سوی جنگل برود
همه حیوان بیند
میبیند؟
و تو آرام میانِ آنان
خوش خرامی و نبینی چه کشد این دلِ مجنون ز جهانِ تو که عاشق شده اند
گفتیام
عاشقِ چشمان منی
میدانم
چه کنم؟
شهرهی شهری و منم گوشه نشین!
پا چو بر غارِ نمورم بنهی میمیری
چه کنم طاقت یک لحظه پریشانیِ آن خونین دل،
به خدا هیچ ندارم و تو میدانی خوب!
گفتیام
عاشق قلبم شدهای
قلبِ بزرگ
مهربانخانهی یار
میدانم
لیک … امّا … چه کنم
همهی شهر شده عاشق تو
لا اقل آنکه نشد
بِشِناسد تو و زُلفِ سیهت میدانی
لیک … امّا …
منِ تو
نه فقط مردم شهر
نشناسند مرا
نه فقط من
رُخِ خود نشناسم
حتی
تو
نشناسی و بگویی که تو را نشناسم
نه که تو در پیِ انکارِ منی
یا فراری زِ من و خواهش و اصرارِ منی
یا بگویی که نه یادآرِ منی
یا شب و روز به آزارِ منی
نشِناسی تو مرا
مثلِ همه مردم شهر
که مرا چون کَمَکی میبینند
زیرِ لب شکوه کنند
که برو
حوصلهی جان و جنونت نبُوَد
میدانم
گفتیام
عاشقِ دستانِ کریمم شدهای
میدانم
از منِ خویش پر از خشمی و هم عاشقِ این عشقِ کریمان شدهای
میدانم
گفتیام
عاشقِ من باشی و نفرت داری!
میدانم
چه کنم
همهی مردمِ شهر
چنیناند چنین
که پس از یک دو سلام
سومی
میگویند
های ای جنگلی خنده به لب!
تویی از جنگلیان
های ای وحشیِ شبهای کویر
برو و شیر بمان!
میدانم
مشکلی نیست نگارا
تو بمان
نشِناس این گُهرِ زیرِ زمین
منِگر بر رُخِ این اخترِ دلخسته دگر
مشکلی نیست جز این …
تو که مشهور جهان باشی و من میترسم …
جان دهم تا که کسی …
پرده از چهرهی من نگشاید
چه کنم حُکم ازل این بوده
حافظ او خوش میگفت:
که گلاب و گُلِ بستان که یکی …
حُکمشان پرده نشینی و دگر
شاهدِ بازار بود
رسم دنیا ایناست
مرگ در غربتِ محض
کارِ خوبان باشد
چه کنم میدانی؟
بعد عمری خودِ خود بشناسی؟
آنکه از روز ازل،
شد جدا از تو و زان روز پریشانی تو
که چرا از تو جدا گشتم و همراهِ جدا گشتنِ تو
از خدا نیز جدا میگشتم
از همان روز تو از خویش و خدا و منِ خویش
صد شکایت داری
بر لبِ چاکِ کویری چه حکایت داری
از همان روز چو از عشق به قلبت تابد
نامِ مردی آید
میکشی دردِ ازل
خشمت افزون گردد
ترسِ تو ترس از آن جنگلِ دَد!
چو ددی میبینی
خون فشاند از قلب
چه کنی
روزِ ازل
چو به یادت آید
همه تن شرم شوی
شرمِ دل کنده شدن از سرِ سرچشمهی پاکی و بقاء
روزِ ازل
چه کنی؟
مینشینی به غزل
شاعر شهر شوی بارِ دگر
شعری از دردِ ازل میگویی
آن زمانی که تو را
باغبان چید
مرا
سیبِ پاییز گریست
که فتادم ز درخت
که بریدند مرا نصف شدم
میچکد خون ز دل از روز ازل
چه کنی
نشناسی
خودِ خود را
چه شکایت باشد
چه شکایت که شدی پیر و ولی
نیمهها میخندند
لیک این نیمه نه آن نیمهی دیگر باشد
بدنم هست ولی
چه کنم
آه سرم سر باشد؟
اینیکی حضرتِ همسر باشد؟
به لبش خنده و اشعارِ چو تو تر باشد؟
یا خدایا نکند
لال بُوَد
کَر باشد
چه کنی نشناسی
بعد آن لحظه که گفتی تو مرا نشناسی
همه جان هقهقِ بسیار شدم
به خودم میگویم
که منم خویش دگر نشناسم
نشناسم
نشناسم،
مگر آن روز که الهامِ خدا،
نه به ابهام که با روشنی محض شود شوقِ شهود
روز دیدار خدا خنده کند
نه خدا
خیلِ ملک خنده کند
کودکی خنده کند
دشمن از آن برکت
که ببارد باران
سر نهد بر سرِ سجاده و صد شکر کند
روزِ نوروز شود روزِ حضور
و بگرید شیطان
که ندانسته چرا
روز الست
سجده بر نامِ پدر
ما نکردیم و جنایاتِ جهان آتش زد!
گفتیام
عاشقِ تو گشته ام و میگویم
و نترسم ز کسی
و نه خشمم آید
نفرت از لحظهی خلقت نبرم بارِ دگر
شرم دارم کَمَکی میدانی
گویمت میدانم
لبِ لببستهی تو بگشایم
چون کودک
که بگو
دو …
گویی
که بگو
دوست …
به شرمت گویی
که بگو
دوست تو را …
میگویی
که بگو
دوست تو را دارم من
میگویی
عرق از چهرهی تو پاک کنم
از سر صبح لبت بگشایم
چون مادر
تا خودِ شب تو بگویی و سرایی که شدم عاشق تو
شوقت افزون گردد
که یکی مُرد و یکی گفت که عاشق شده ام
زندگی
از پس آن آمد و یک شهر سرود:
عاشقان
لب بگشایید
لبِ غنچه گریست!
امضاء: علیرضا یادآر
۰۰:۴۲ بامداد شنبه ۳ شهریور ۱۴۰۳