تا خودِ صبح پر از شور و شرم پُر شررم
کاش باشی و بمانی و بگیری به برم
حضرتِ دوست چنین گفت که قلبم حرمش
او چنین گفت و نکو داشت من و چشمِ ترم
دل به یکتایی و خشنودی او روشن شد
تا رسم بر درِ درگاهِ احد در سفرم
من گرفتارِ عدم ها و سیاهی، شبِ تار
عاشقِ خوبی پاکم ، دهمش فرقِ سرم
انتظاری تو سُرایش ز سروشی بکشی
تا خبر دار شوم چشم به راه خبرم