ناگهان شالوده ی عشقِ تو در جانم نشست
خنده کردم تا هُما بر تخت و ایوانم نشست
ساغرم پر شد ز دستِ پاک ساقی از طهور
پیش از آن ساقیِ دلکش پیشِ چشمانم نشست
من نگاهش کردم و او هم نگاهم می نمود
شاهدی کردم شبی نوری در ایمانم نشست
گوهرِ عشقم چو آمد در چمن یکتا شدم
بر زمین زانو فرشته زد و سُلطانم نشست
تا به دستِ گرمِ خود دستی به روی و سر کشید
او دلارامم شد و حال پریشانم نشست