اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟
اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟

بیا عاشق شویم امّا نه از آن عشق هاى پوچ و تو خالى


بیا عاشق شویم امشب
بیا در یک نگاه امشب
و تا پایان هستى ها
خدا عاشق شویم امشب

بیا عاشق شویم امّا
نه از آن عشق هایى که
به نفرت مى رسد آخر
به ذلت مى کشد تن را
به غفلت مى برد دل را
و شیطان مست مى خندد
به آن ابرِ ستم کاو سایه اندازد،
به شهرِ عاشق و معشوق
و ریزد ابر خشم آن شب
به بامِ خانه ى عاشق
به کوى خانه ى معشوقِ عاشق کُش

بیا عاشق شویم امّا
نه از آن عشق هاى پوچ و توخالى
نه از آن عشق هایى که ...
فریب است و دروغ است و در آخر هم
نگارت پیش خوبانش 
تو را شیطان بخواند،
دشمن انسان ...

بیا عاشق شویم امّا
نه از آن عشق هایى که ...
رود عاشق سفر، 
معشوق در عشق دگر اُفتد
و عاشق در پىِ اثبات جُرمِ عشقِ سوزانش
و معشوقش جدالِ معرفت آرد

بیا عاشق شویم امشب
و جامِ مى به کف گیریم
و ساقى آرى و ساغر بگرداند
شرابِ پاک همچون حافظ شیراز نوشانى
دمادم زان بنوشانى ...
بنوشم مست گردم
سحر گردد
صبا آید
صبوحى گیرم و ساغر بنوشانى

بیا عاشق شویم امشب
غزل خوانم ...
سُرایم شعر هایى که
بخوانم تا دوباره عاشقم گردى
و آغوشت گشایى تا در آن افتم
و باران بارد از بالِ ملائک
و اشکم زیرِ آن باران،
شود پنهان و تو جانا
شوى منظور این شیداى دیرینت

بیا عاشق شویم اى مهربان امشب ...
شبیه عشق هاى خوب عرفانى

بیا عاشق شویم از جنس آن عشقى ...
که عاشق خوب مى داند
نگارَش بى نیازِ بى نیازست او
و او خلّاقِ ناز است او
ولى هم مهربان است او
و عاشق غرق در بحر نیازست او
نیازى تا بورزد عشق و محبوبش
بگوید عاشقت هستم
نه عشقى از سرِ حاجت
که معشوقش
نگارش، بى نیاز است او
و او خلّاقِ ناز است او

ببین برخاستم تا عاشقت گردم
شبیه نوجوانِ زشت و بى مایه
که از شهر جُزام آید
نویسد نامه هاى عاشقانه از براى دخترى کاو شاهِ شاهانست
جمالش نقل کشور ها
کمالاتش شده جان مایه ى افسانه هاى قصّه هاى ناب و جانانه
نویسد نامه هایى و بخواند دخترک خندد
دلش لرزد و رحمش آید از این عشق و این فقرى که دارد این جوان بى او
نیاز آن جوان آب است و نان است و خداوندا
به دل عشقش تمنّا مى کند آنک
و حالا التماس از او
که این بى دردِ عشقت هم بمیرد لیک با عشقت
دلش روشن شود آرى
و حالش خوب مى گردد
و زیبا مى شود آرى
اگر یک بار گویى اى نگارِ من
که من هم عاشقت هستم
که آرى بى نیازم من
ولى مهرم فروزان است
کریمِ روزگارانم
و حالا عشق مى خواهى
بیا تا عاشقت گردم
بنوشانم به تو جامى
به نام مهربانى هاى سُلطانى
و بینى دخترِ مُلک کرامت عاشقت گردد
چو بیند راست مى گویى
و حاجت جز سرِ زلفش ندارى تو
ندارى هیچ جز عشقش
بداند راست مى گویى
و لیکن تا جهان داند
ملیکه دادگر باشد،
شود شیرین و تو فرهاد و کوهى پیشت اندازد
دُعا خواند
خداوندا یکى باشد
که من را از دلش خواهد
دلِ آن دخترک نشکن
و عشقِ پاکشان افشان
خداوندا
تو آن کوه از میان برکن
که یارایش نباشد هیچ کس جز از سرِ دستى که مى گیرى ...

و از آن امتحان بیرون بیاید آن جوانِ صادقِ عاشق،
سلیمانِ جهان گردد
چو با آن دخترِ رأفت، بگردد
 همسفر گردد

خداوندا بیا عاشق شو از حالا
نه مثلِ عشق هایى که
نگارى لب فرو بندد
نگوید عاشقت هستم و تا آخر کنارت هستم و شاید بخواهد باشد و شاید بلرزد دل 
که تا پایان بماند یا نماند او

خداوندا بیا بنشین به دل جانا
و چون در دل نشستى،
در دلم ماندى
شود دل مهربان از بوىِ عطرِ بودنت آنک
خداوندا بیا عشقِ دلم عشقِ خودِ خود کن
و حالا خانه ى دل خانه ى خود کن
و آن صاحبْ دلِ بیچاره را رازى بگو از عشقِ جاویدت
دلم را مهربانش کن
دوباره مهربان تر کن
و زیبا کن
و نورانى
و شیدا کن
شکوهى ده به او داند
به جز وصلت نه مى داند نه یک لحظه تواند در جهان مانَد
و حالا در دلم باقى بمان اى جان
بمان و خانه ى خود را
خداوندا بُتش بر کن
شود از نام هاى تو
شبیه کعبه ى بى لات و بى عزى حبل
با دست مردى کاو دلش یک روز چون آن کعبه گردیده؟
نگردیده
خداوندا دلم را مثل آن دل کن
شبیه آن دلِ محبوبِ زیبایت
شکیباى شکیبایت
و آنک عاشقم شو عشقِ جاویدان
نه از آن عشق هایى که به آبى بى فروغ افتد

خداوندا
بگو عاشق شدم آرى
بگو دل را سپردى دستِ دادارش
قیامت مى کُنى با اختیارى که به این محتاج از روز ازل دادى
که بیند مُلک تو هم فقر خود بیند
و فقر عشقِ تو جانش برنجاند
و قلبش را بخشکاند

خداوندا بیا عاشق شویم امشب
شبیه عشق هایى که ...
اگر خلوت نباشد،
روزشان تارست و در شب نورشان ماه است

خداوندا بیا عاشق شویم امشب ...
شبیه عشق هایى که بجز معشوق و عاشق در میان چیزى نمى مانَد
و کوهستان شود خلوت
براى یک غروبِ نابِ همراهى
و دستانى که مى لرزد
و آن اشکى که مى ریزد
و دستانى که در دستى فروخیزد
نیاز و خلوت و ساز و نوازش
مهربانى
شام عرفانى

خداوندا
بیا عاشق شویم امشب
و با الهامِ دل بارِ دگر رازى
بگو در گوش جان آنک
دلم را لرزه اى افکن
و اشکم در میان افکن

و حالا درسِ حکمت گو
و عشق و مهربانى و سپاس و صبر و کوشش گو
و از فقر من و داراییت با دل بخوان اى جان

بگو گفتى بخوان
خواندم:
خداوندا بیا عاشق شویم امشب
و من شیداى چشمانت
و تو با چشمِ خوبانت
به من با مهربانى ها نظر کردى
و هم با پاى آن نیکان
گذر کردى ز بالینم
و جانم تشنه ى پاسخ
و دادى پاسخم با نور والایت

خداوندا بیا حالا
که عاشق مى شوى دیگر ...
از این دل، دل مکن جانا
بمان اى جان و اى سلطان
در این جان و در این ایوان

بخوان با صوتِ داودت
و با غوغاى هدهدها
در این دل تا بخوانم من

که امیدم شکوفا شد
شدم عاشق 
و ساقى جامِ صدقم داد و من شیدا و مستِ او
و از مهرش به جانم خواند:
آرى عاشقت هستم
و رازِ عشق این باشد
که عاشق خونِ او ریزد
و خونِ من شود جارى به رگ هایت
و قربانم شوى آنک
و قربانت شوم آرى
چو این خون بر زمین ریزد
ز رگ هایم ز رگ هایت
شبِ خونینِ مهتابى ...