شعر سیصد و هفدهم
۱
پای من در پیچک گلهای باغ || پای او در دستِ تقدیرِ فراق
۲
دستهامان گاه بر هم میخورد || دردِ من میکاهد و جان میبرد
۳
چشمهامان سوی هم مایل شده || موج عادت هایمان حایل شده
۴
آمده من را دریده بیخبر || ببر بیرحمی به دستانش تبر
۵
آمده گویا دگر من، نیستم || پس که بود آن کس که در وی زیستم؟
۶
آمد و بر عشقهایم خط کشید || عمر عاشق پیشه ای را سایه دید
۷
بی مروت ترسها را کشته است || پس چرا ترسش کنارم زنده است؟
۸
آمد و دل برد و میترسد ز من || آه گر ترسد وجودت از وطن
۹
من تنش بودم وطن بودم خودش || آشنایش جانپناهش، غم، خودش
۱۰
روح من از روحِ او جانم ز او || پس چرا میلرزد از این گفتگو
۱۱
منکه میترسم نه استادِ غمم || اینچنین غرقه به موج ماتمم
۱۲
گرچه میسوزد ز عشقم هر شبش || وای بر او بر من افتاده تبش!
۱۳
آه از جرم طبیب جان ما || او که یک شب آمد و شد آن ما
۱۴
دیده ای از ما جدایی میکند؟ || با لبش مشکل گشایی میکند؟
۱۵
گفته با ما نسخه هامان خواندهای || دانی و دانم چنین دانندهای
۱۶
بارِ خود بر دوش من افکنده وای || غم شده در جان من آکنده وای
۱۷
بر درش رفتم و افتادم چه زار || پشت بر ما کرد و نشنید این هوار
۱۸
رسم دنیا گوییا این بوده است || تشنه مرگش میرسد بیچاره مست
۱۹
دست خرما کوته و ما این طرف || چشم خرما سوی ما زلفش به صف
۲۰
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل || آوخ از این دردهای بی بدیل