.
خداوندا برای تو …
تمامِ پاک های این جهان،
ساناز مالِ تو …
عزیزِ دل برای تو …
ندارم شکوه از مِهرت …
و لیکن خود بگو یا رب
که درمانم تویی درمان
پس از صدسالِ نوری در سیاهی
اوجِ تنهایی
ستاره آمد و در برف،
هی آتش کشیدم اشکِ باران را
نگارم آمد و طفل مرا تنها تو میخواهی؟
برایم شعرِ مرگِ قو،
یتیمیِ گُلِ زیبای من خوانی؟
عجب رسمی خدا داری
چگونه بارِ این جوجه عقابم را
چگونه داغِ آن قو را
در آن گوشه
در آن غربت
به دوش افکنده ای جانا
چگونه مادرش در خاک بگذارم
چگونه قصه گویم کودکم آرامِ جان گیرد
و چون شب میرسد اوّل بخوابانم؟
سپس تا صبح بینی چشم گریانم
خیالم جمع باشد عشقِ من در سایهی نخل تو میخندد
و لیکن کودکم … امّا … ولی … آیا …؟
خداوندا شبیه تو
ببین تنهای تنهایم
نشسته قو به آن دریا …
امضاء: علیرضا یادآر
جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ دم دمای اذانِ صبح