من بى چراغ به شهر تو آمدم
هر کس چراغ خفته به دل دارد و شوم،
همچون نسیم که خاکسترى بَرَد
از آتش نهفته بگیرم شراره اى
بر منقلِ دل هاى خستگان
همچون نسیم مى گذرم نوبهار من!
انسان، درون هر دلِ دیوانه خفته است
باید که بیدار کنى خفته ى دلى
گفتند: خفته، خفته، که بیدار مى کند؟
گویم: شبى به خواب سخن گفتم و کسى،
بیدار شد و گریه کنان خواب من پراند
من بى چراغ به شهر آمدم مگر
از هر دلى نور بگیرم خداى من
از دیو و دد ملول هم مى شوم ولى
شاید که دیوى به دلش قصّه اى بُود
هر دیوى و ددى ز پس قصّه اى بُوند
هر قصّه از شراره ى جانسوز آمده
من بى چراغ آمده ام تا که در شبى
نور رُخِ نگار بتابد به جان من
من تشنه در بیابانم و دهد
ساقى ز چشمه ى دل خود آبِ آشنا
من بى چراغ آمده ام تا ز دل هر که بنگرم
یک گُل بچینم و بروم.
هستند عاشقانِ خار ولى گُل براى من
تا خارِ عیبِ دل خویش به کف مى رود، چرا ...
عیب همه ببینم و خویشم رها کنم؟
من بى چراغ آمده ام تا که دلِ مرا
با هر ستاره چون شب صحرا کنى عزیز
من بى چراغ، بیابان به پیشِ چشم
من بى چراغ شبى، ماه مى رسد
من بى چراغ، سحر، در زند سحر
من بى چراغ، چراغم رُخِ نگار
من بى چراغ، نگارا چراغ کو؟
آغوش تنگ و صحبت و آن اشک داغ کو؟
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1398 ساعت 00:53