این جنون را عشق ما نامیده ایم
از فراق و دردِ او نالیده ایم
جانِ بیمارم گواهِ عشق شد
قلبِ خسته در پناهِ عشق شد
عاشقی تن پروری را دور کرد
شامِ عاشق را شبی دیجور کرد
بوسه ای کرد و سپس سیلی بزد
نم نمک بارید تا سیلی بزد
لحظه ای با خنده ات دل خوش نمود
پس چرا آنک تو را خامُش نمود؟
روزها خورشیدِ سوزان تو شد
در شبِ تو ماهِ تابان تو شد
هر چه آن ابرِ محبت می کند
گر تو را بی تاب و طاقت می کند
هر چه آن خسرو کند نیکو کند
فاخته باید غمین کوکو کند
کو نگاهِ مهربانم کو گُلم
کو نگارِ خنده روی محفلم ؟
کی نشیند عشق ما در جانمان
کی بپرسد قاصدک از حالمان ؟
گر کسی گوید فراموشت نمود
آتشی بودی که خاموشت نمود
با نسیمی گو وَزَد بر پیکرت
شعله ها خیزد از آن خاکسترت
خاک خاکستر به چشمش می رود
هر که چشم خود ببندد از ابد