شعر ۳۴۵:
آه ای عشق بگویم رازی؟
این که با قدرت قلبت تو مرا سوی خودت می کشی و …
تا درِ کُلبهی چوبیِ شما می رسم و …
باز با قدرت خود …
درِ آن کُلبه ببندی و سکوت …
و از میانِ روزنِ در منِ خود باز تماشا بکنی …
مردِ خود بینی و او گریه کند …
میشکنی …
مست از قدرتِ خود …
ترس بر جانِ منَت میبینی …
تنِ من میلرزد …
کودکی باز عاشق …
آه از دردِ حقارت تو مگو …
منِ من ای منِ پُر قدرتِ من …
زنِ من ای زنِ پُر عزلتِ من …
پیشِ تو فخر فروشم منم آن مرد که از روزِ ازل …
اعتمادی کردم …
تو نکردی جانم؟!
.
بعد از آن میگویم:
زنِ من گر منِ من باشد و میداند او
اعتمادیست که او کرده به من میدانم …
درِ آن کُلبهی چوبی بسته …
زنِ خود را،
منِ خود را،
دلِ من میبیند …
گوشه ای کز کرده …
اشک میریزد و چایی و موبایل …
قلب او باز مرا سوی خودش جذب کند …
هق هقِ آن منِ من آن زنِ من …
تا خود عرش جنون پاشانده …
.
مستِ من آه سرود:
مردِ من ای منِ من ساغرِ من ساقیِ من
بی تو خیلی سخت است
که خورم چای و خورم نان و بگریم تنها
مردِ من ای منِ من
تو گمان کرده سکوتِ زنِ تو حایل ماست!
تو گرفتاری و در چاهی و من دلتنگم
ماه بر چاه وزید …
مردِ من ای منِ من
لبِ تو در زنجیر …
لبم آخر خونین …
بشود با لبِ تو می دانی …
مرد من ای منِ من …
گر همه عُمر سخن گویی و لبخند زنی …
شعرِ نابی گویی
تو سُکوتی تو سکوت …
لبِ لالت چه کنم؟ میبوسم …
بِنِگر با تو ام و میسوزم …
مردِ من ای منِ من،
من و تو از چه چنین مستحق آتشِ هجران شده ایم؟
به خدا
آتش ما
شده افزون ز گناه من و تو
گنهی کردم من
گنهی کردی تو
«یک» گُنه بود و ولی
از چه «صد صفر» نهادند کنارِ «یکِ» ما؟
آتشم افزون شد
آتشت پر خون شد
شاید این آتش و درد
از بهشت است بهشت
من و تو یار شدیم
فارغ از هستی و اغیار شدیم …
.
زنِ من ای منِ من
شبِ پیوند مبارک بادا
لبِ چون قند مبارک بادا
ماه کامل شده است
لب و لبخند مبارک بادا
.
منِ من ای منِ من میبینی؟
که درونِ دلِ من مانده ای و شیرینی؟
و چه شیرین شده جانم، جانم!
تو منی، من، توام و منترِ من، منتَرَک و جانانم
.
منِ من!
قفل شکستن دارد
منِ من
طفل شنیدن دارد
کودکی میمیرد
مادرش نعرهی او نشنیده
طفل دیدن دارد
گریه شنیدن دارد
طفلِ ما خسته شده
آنچنان بیپرواست
طفلِ تو
همسرِ تو
همسفرت
خوب دانی تو که آغوش کشیدن دارد
.
چشمِ آرام شما، رامِشِ دیدن دارد
لبِ شیرینِ شما میلِ چشیدن دارد
قلبِ دریاییِ گرمت،
ز ازل تا به ابد
همچو خورشید تپیدن دارد
خندهی کوچک تو همچو عسل
آه لبیدن دارد!.
امضاء:
علیرضا یادآر