شعرم نمی آید خدا دیگر چرا دیگر چرا
ماه از چه با ما بد شده، زهره چرا اختر چرا؟
همراه من دیگر نمی خندد گل سرخ لبش
با خنده های مست من بیگانه شد دلبر چرا؟
گر در هیاهویم خمارم وحشیم عیبم نکن
من تشنه ام از ما نهان کردی چرا ساغر چرا؟
من در دبستان غمش رقصیده ام با شعر ناب
شعر مرا دیگر ندارد باورم باور چرا؟
حرف من و عشق عزیزش از چه در لب ها فتاد
وقتی یکی هستیم ما، حکم تو ای داور چرا؟
من از زمینم، یار شیرینم نه از اهل زمین
من گر ستم ها می کنم خوب پری پیکر چرا؟
بیم فراق افتاده است و شوق افزون تر شده
یاری چرا در شهر نیست من یار بی یاور چرا؟
این سینه ریز شعر من از گردن خود وا مکن
دیگر ندارد شعر من قدری چو سیم و زر چرا؟
خورشید بخت از خاوران از چه نمی خندد به ما
آخر چرا این شب ندارد صبح نام آور چرا؟
سهم دل از این آتش سوزان چرا سوز جگر
گرما اگر کمتر دهد پاشیده خاکستر چرا؟
از گریه هایم آتشم لرزید همچون بید، زار
رحمی نیارد مهربان بر گونه های تر چرا؟
گر اشک من تکرار شد تکرار اگر عادت بشد
بین لرزش زار تنم سنگین دلی آخر چرا؟
تو مکتبِ عشق منی، تو جوهر و دفتر تویی
قلبم برای دفترم سوزاندن دفتر چرا؟
در باغ باید شاد بود، آری پر از شور و نشاط
حالا که تا باغ آمدم ماندن به پشت در چرا؟