غریبم برای کیم؟ از برای شما
چرا کم شناسم تو را ماورای شما
گمان می کنی پیشِ من قدر تو کم شده است
به جان تو من جان دهم در هوای شما
ندانم کنار تو چون راه باید روم
چگونه بمانم به قلب و سرای شما
عزیزم صفای تو من را دل و جان دهد
چه شیرین نشیند به جانم صدای شما
ببین داستانِ تو دینم چه کرده خدا
چگونه سُرایم کنون ماجرای شما
دلم سخت بی طاقت از دوریت
کنون خود بگو با که گویم وفای شما
شما سهم من از همه قدرِ دنیا شما
ولی نیک دانم ندانم بهای شما
اگر سخت آزار از دست من دیده ای
نباشد مرا طاقت آه و وای شما
سُرایش غزل هر چه گوید سزاوارِ تو،
نباشد ندانم تو را منتهای شما