اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟
اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟

گویند حکیمان...


گویند حکیمان که خدا جسم ندارد

که خدا هست یکى، طرف ندارد

که خدا عدد ندارد

که نه ترکیب در او هست

نه محدود به حدّى

و نه ضعفى

و نه نقصان و نه صورت

و ندارد به وجودش از مواد آفرینش

که تصورات ما هم

همه از جنس خیال است

و عقول آدمى سخت پریشان

که نداند و بداند که نداند

همه حیران و هر آن که اهل او شد

برترى او همین بود که گوید

که تو هستى

که تو بودى و تو باشى

و همه اعتراف کردند

که اگر راست نرفتند

از سر ضعف وجودى وجود آدمى بود

همه علمى و همه قدرت و بودن

همگان نور گرفتند ز تو...

از جود وجودت

و هر آن چه آن بزرگان

وصف عاقلانه کردند

به یقین که کُنه آن را

نه شنیدند و نه گفتند

و نه دیدند

و اگر جنس وجودت که ورا جنس نباشد

بشود به فرض دیدن

و شنیدن

و به وصفى به کلام خود ستودن

همه قطره ایست از لطف تو و بخشش و جودت

همه گفتیم و همه معترف از جهل خدایا

منم آن معترف و ضعیف اول

چه کنم بار الها

من که در عالم جسمم

و مرا شهوت چندیست و چشم سر مرا اسیر کرده

من که از اهل زمینم

و گرفتار زمانم

و به حس لمس کردن و چشیدن 

و به حس بوکشیدن

شده ام همچو کبوتر

که در این قفس فتادم

به نیازها که دارم

میله هاى قفسم چشم و زبان و گوش و بینى

دست و پا و خواهش جنسى و حیوانى و انسى

و خلاصه من اسیرم

گرچه این قفس مرا اسیر کرده لیک عادت شده و مرتبه ام کنون چنین است خدایا

گرچه تسبیح تو گویم

لیک این آدم خاکى

در دلش هست که اى کاش

که روزى

همچو من زمین بیایى

که ببینم تو و رویت 

و ارادات گذارم

پیش رویت

و چو گویم تو بگویى

گرچه دانم که تو را شنیدنى هست

لیک اى کاش که یک بار

به چشم این زمینى 

بتوان دید شنیدى

و توان دید که دیدى

و فقط کنار تو ماند و جهان به عشق تو راند و دل از عزاى دورى تو کوچاند و صفا کرد و خدا خدا خدا کرد

و تو باشى و من و لحظه گفتار و شنیدار

که دیدار چنین به دل نشیند

آه، اما

چشم سر دارم و افسوس که دل چشم ندارد

که نه او بشنود و بوى حضور تو نگیرد

و اگر در این هیاهو

ندهى چشم و نه گوشى

که تواند که توانم به تو و نور وجود تو نظر نمایم اى خالق این تن

و تجلى بکن اى خالق یکتا

به کوهى

و تمناى من اى جان

نه که از جنس رفیقان پیمبر تو موسى

باشد و جسم بخواهم

نه که بت به چشم خواهم

لیک ما را نظرى ده

سفرى ده

تا که من غرق شوم

به جستجویت

که شوم محو کنار تو، کنار گفتگویت

ذره اى حضور خواهم

که ببینم

چشم نیمه باز خواهم

چه کنم که لذتى از تو که لذّات ز سرچشمه آن لذّت ناب، همه هست گشته بودند...

چه کنم که لذّتى چند

از آن حضور خواهم

آب سر چشمه بخواهم

قابلم؟ قابل آن چشمه نباشم؟ چه کنم؟

قابلم کن

و مقدّمات آن را

یک به یک به کاسه ام ریز

مرا به چشمه ساران

و مرا به کوهساران

و مرا به ساحل مستى آن نگاه آور

من ندانم

و تو دانایى و دانایى عالَم ز تو دانا

تا نخواهى هر چه خواهم نشود، چشم...

قدم زنم که در پى قدمى نهى خدایا

و قدم زدم و گفتم

بار الها

به وصال خود رسانم

پرده ها برفکن اى دوست

وصالى

نه وصالى که فراق دیگر آرد

نه شرابى که شود تمام و آنگاه دلم به حسرت آرد

و اگر دست بلرزید

و اگر پاى بلغزید

تو خدایى بکن اى قدرت تو قدرت این دست... 

و این پا 

و این چشم و سر و روح و تمام بند بندم

پرده ها برفکن اى دوست و آسان به سراپرده خود فرونشانم

بنشانم

به کنار کرسى خود

و در آن عرش مرا جاى ده اى معنى هستى

هر چه خواهى بکن اى دوست که جز خیر نخواهى

بارالها

امر تو به سر نهادم

گفته بودى که دعا کن

و چنین دعا نمودم

و سپاس از این ملاقات که با دعاى امشب

میوه اى بود که دادى

و چشیدم

و خداى آفرینش

فهم کردم که به ما عطا نمودى

آه یا رب

نعمتت تمام گردان و مرا لحظه اى از لذّت دیدار، مران به لذّتى پست

آه یا رب!

دل من تنگ ولى خداى شکرت

که تو هستى و امید ما نگاهت

که در این دل بنشینى و مرا ز خود مرانى

باش اینجا

مثل حالا

قلبم اکنون

بعد از این خانه امنت،

باش این جا و بمان تا که بمانم

تا که نزدیک تو در قلب بخوانم

و بدانم

که تو هستى و به دل تو را بخوانم!