گویند طبیبان که جنون از سر سوداست
مجنون شده ام، عبد زمین خورده ی مولاست
از دم تو مپرس بلغم و صفرا ز چه دانم
دیوانه شدم از سر سوداست که بالاست
هر چند ندارم سرِ سودا و تو دانی
من یکّه پرستم و چنین کار چه زیباست
رودیم که اسبیم که تازیم چو یوزی
وحشت مکن از واژه ، سراینده چه شیداست
بالای جهان روی تو بینم مهِ والا
رعناتر از این یار کسی هست که رعناست؟