کاش دلت عزیز من براى من تنگ شود
کاش که کودک بشوم
که دل نشد تنگ مگر براى کودکانِ شهر
کاش که آدمِ دلم،
دوباره کودک بشود
دوباره همچو کودکى
گریه کند
ناله و فریاد زند
نیاز و ناز آورد
نگاه کن به قلب من
ببین شکسته سنگ من
به چشم من نظاره کن
نگاه کن
نگاه کن
کاش دلت براى من تنگ شود
چه خوب مى شود اگر دلت براى سنگِ من،
تنگ شود عزیزِ من
و موسىِ دلم شوى
عصا به سنگم بزنى
دوازده چشمه بجوشد از دل صخره ى میگونِ شما
ببین عزیزِ مصرِ من!
یوسفِ من!
فقیرِ قلبِ تو شدم
که آن دل نرمِ شما
براى من تنگ شود
کاش دلت عزیزِ من براى من تنگ شود
کاش که نامه اى دهى
پیامِ عاشقانه اى
و لا اقل
برات گردد به دلم
دلت براىِ کودکى تنگ شده عزیزِ من
کودک بیخبر ز دنیاى سیاهِ بى هنر
کاش که بیخبر شوم
ز عادت بزرگ ها
از این قفس ها که به جانِ آدمى فتاده است
که مرغ جانمان شده اسیر و زخمىِ قفس
کاش دلت عزیزِ من براى من تنگ شود
کاش که هُدهُدى بیاید از شما تا به صبا
یا بوزد نسیمِ آرامِ صبا
کاش سلیمانِ دلم! ،
آصفت افتد به سجود و معجزاتى بکند
مرا به درگهت برد
برت برد
و پیشِ صافىِ دلت
محو تماشا بکند
زبانِ من بسته شود
و دیدنت
قسمتِ جانم بشود
عزیزِ من
کاش فراموش کنى
چه کرده تن
با دل تو
کاش سلیمانِ دلم! ،
دلت براى سنگ من تنگ شود
کاش سیاهى جهان با نگهت رنگ شود
کاش دوباره در درون جان من جنگ شود
و شمرِ جان زمین خورد
حسینِ من
فاتحِ جانم بشود
و کوفیانِ جان من
همره و همدلش شوند و عاشق مسلکِ پاک او شوند
کاش حسینِ قلبِ من! ،
دلِ شکسته ى شما
براى این کویرِ تفتیده شبى تنگ شود
و داستان کربلاى قلب من
شبیهِ بدر و خندقِ حضرت احمد بشود
براى دشمنان دل
بد بشود
فتحِ فتوح مکّه ى دل بخورد به نامتان
کاش که این ستاره اى که مى کنم نظاره اش
تو هم تماشا بکنى
چه خوب مى شود اگر چنین کنى
چنان کنى
کاش به ماه بنگرى
و خوش شود دلم که امشب تو به ماهِ آسمان
نگاه مى کنى
تو هم
دلت براى بى کسى
تنگ شده عزیز من!
شبیه من!
عزیز من! ،
کاش دلِ تو هم چو من
براى من تنگ شود
کاش که آهنگ دلم باز هماهنگ شود
و چون بدانم که دلت براى من تنگ شده
دلقکِ مُلکت بشوم
خنده کنى به داستانِ مست و شیداى شما
لطیفه گویم و سپس
نگینِ لبخندِ عمیقِ خویش را
به دلقکى هدیه کنى
کاش به پاى تو بیفتم اى مُرادِ آفتاب
کاش بسوزم به برت که سوختم ز دوریت
و عُمرِ من تمام شد
و خاطراتِ عاشقى
خراب شد
و قلبم از فراق تو کباب شد
و کودکى شدم،
دلم
برایتان چه آب شد
کاش بدانم که دلت
براى من تنگ شده
کاش بدانم که خروش جان من
آه و فغان و دادِ من
به گوشتان رسیده است
کاش به فریاد رسى!
کاش دوباره برده دارى بشود
رسم زمانه
اى غنىِ شهرِ ما!
و برده اى شوم مرا
ز برده دارى بخرى
گران بخر
ببر مرا
به مهر خود بپروران
به جان من قسم که آزاد مکن
رها مکن
مران مرا
و صبح و شام و هر زمان
بخوان مرا
مران مرا
و پیش خود کشان مرا
کشان کشان
کاش اگر
دست قضا دور شدم از برِ تو
کاش دلت مالکِ من! ،
براى من تنگ شود
که گرچه خوب برده اى
نبوده بین بردگان
ولى همیشه در دلش
بوده شود کمى شبیه بردگان خوبمان
کاش سلیمان دلم! ،
دلت براى مورتان
تنگ شود
و زیر پاى اسبتان
به سایه سارِ قامتت
دلم پناهنده شود
و خنده ات مُزدِ امیدم بشود
کاش نشینى به کنارِ این گنهکارترینِ عصرتان
با سر انگشت خودت
ستاره اى کشى و آرزو کنى
دعا کنى
که شش جهت
فرشته همراه شود
کاش دلت حضرتِ داود دلم! ،
براى من تنگ شود
ستاره ى دلم بمانى و بخوانى آن سرودِ دلرُبا
سُرایشت بمانم و غزل سُرایم از براى چشم تو!
کاش علىِ روزگارِ بى پناهىِ جهان! ،
براى کودکِ یتیمِ بى نواى شهر خود
شیر بیاورى و او
دلش شود خوش که کسى،
به یادِ غربتِ تمامِ کودکان
نان نخورد
و مهربانى بشود
نان و خورشتِ سفره اش
کاش که شمشیر على
دوباره از براى دخترِ دلم تیز شود
و زنده از گور برون بیاورى
تمام کودکانِ شهرِ سینه ام
تمام زنده رفتگان
به خاکِ دلسنگىِ این قفس که در زمینِ شیطانِ جهان
شده است زندان کسان
کاش دلت
براى من تنگ شود
عزیز من
کاش که عالَم بشود کودک و دلتنگ شما
کاش که دلتنگ شوم
تمام روزگار خود
برایتان
کاش به پایان برسد
خزانِ رسمِ آدمى
و گل بروید و بماند به چمن
طراوت و عطر شما
دَم مسیحاى شما
شنبه 27 مردادماه سال 1397 ساعت 03:17