۱
برایش خاطراتی از می و شهد و شکر گفتم || به جانش ماجرای جالبِجان و جگر گفتم
۲
برایش گفتم از چشمان معصومش در آن خلوت || از آن ابرو و شمشیرش زشهبازی به سر گفتم
۳
برایش گفتم از زلفش فتاده بر بر و سینه || نمیدانست آیا او که با وحشیخبر گفتم؟
۴
برایش از لبش گفتم که آب افتد ز لبهایش || دوباره تر شد و زان می،حزین اشعارِ تر گفتم
۵
برایش آن چنان گفتم، گهی فاش و نهان گفتم || که تا رویش چو خونگردید از قرص قمر گفتم
۶
برایش گفتم از اینجا و آنجا، جانکش لرزید || و از بازوی ناز و نازک و رازِسحر گفتم
۷
برایش از نگاهش بر ستاره بر چمن گفتم || از آن لیلای در دستان ودستانش به بر گفتم
۸
به روحش دستِ دل بردم، نوازش کردمش آن شب || برایش از خودش گفتماز آن دار و ثمر گفتم
۹
فشردم سینهاش بر سینه و درمانگری آمد || ز شوقِ قلبِ خونینش زابهامی به بر گفتم
۱۰
نشستم چشم او دیدم ز قلبش قصّهها خواندم || به آن عرشِ دلش افتان زاسمی پُر هُنر گفتم
۱۱
سرودم در برش شعری ز اسم اعظم ایزد || خداوندا شدم چون خاک و آنجا،آن اثر گفتم
۱۲
لبش با نازِ لبهایم نوازش میشد و دیدی || که با لبهای شیرینش تو راخواندم … اگر گفتم؟
۱۳
سراپایش تو را دیدم تو دیدی لرزشم، بیدم || برایش صد عجب از اشتیاقاین پسر گفتم
۱۴
جوان گشتم دوباره گوییا هفده بهارم شد || خداوندا چه شد دلبر نگفتم گومگر گفتم؟
۱۵
میانِ سینهاش اسماءِ حُسنای تو پیدا شد || جمیلا من مگر آن جا دگر امّااگر گفتم؟
۱۶
جلیلا حُرمتم دادی از آن عقدِ ازل یا رب || کریما تشنه بودم من چو خیرییا که شر گفتم
۱۷
نشستم بر لبش مُهرِ سکوت و قلبِ او رامم || دگر ذکری ز خلّاقی ز اذکارِدگر گفتم
۱۸
شدم شاهد برایم شهدِ مشهود و شهود آورد || شهیدا جانپناها نامِ توچونان گُهر گفتم
۱۹
ز دردم نالهها میزد به قلبم جان و جانانه || درونِ جانِ من گریید و گفتا مندُرر گفتم
۲۰
همه او، من شد و من او شدم، یکتا و فرزانه || سوارِ پاک بر اسبش کهگفتی از غُرر گفتم
۲۱
خودِ او من شدم فرخنده خو لبها فروبسته || میانِ انجمن، از مادر و زخمو پدر گفتم
۲۲
دوباره یادِ خود آورد و او یادآر و من کودک || لبش پر خنده شد از کیمیایمعشق و زر گفتم!
.
.
.
امضاء: علیرضا یادآر
۰۰:۱۸ بامداد سهشنبه، هشتم آبانماه۱۴۰۳