اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟
اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟

افسردگانِ شیدا ...


در روزگار شادى مستى نموده بودم
در روزگار غم ها در خود غُنوده بودم

امّا تو گفته بودى در این دو روز دنیا
افسردگى حرام و بر خود مگرد شیدا

عُمر جهان چه کوتاه در چشمِ کهکشانت
اى مهربانىِ حق در چشمِ خون فشانت

خود را به جاى هر کس هر دم نهاده بودى
نانى که خود نخوردى اعطا نموده بودى

اى عشق و مهربانى جارى به روزگارت
بى تو خزانم اى گُل دلتنگ نوبهارت

آموزگارِ والا از بهر مهربانى، 
گندم نخورده بودى تا کام دل مرانى

آدم ترى ز آدم اى تو پدر به عالم
در خون او تو بودى تا آن که گشت آدم

از تن رها شدن را آموختى به خوبان
هر سنگ نور دادى گردید ماهِ تابان 

هر ذرّه عاشقت شد تا آفتابت آمد
پیشت شکست و نورش بر قلب پاک تابد

دریاى من تو بودى در ساحلت فتادم
در آن شکوهِ والا خویشم ز کف بدادم

وقتى کنار دریا بینم حقارتم را
دردم حقیر گردد از عشق تو نگارا

در کوه و کوهساران آرامشى بیاید
چون کوچکم کنارش درد از سرم رباید

در کهکشان هستى گر خُردى ات ببینى
این نقطه، نقطه بینى، درد از سرت بچینى  

آن دم که این حقیقت دانى رها بگردى
از دردهاى کوچک جانا جدا بگردى  

بحر نجف تو بودى اى آب هر چه دریا
دُرّى علىِ والا، ساقىِ جامِ طاها 

ساغر نهى به کامِ افسردگانِ شیدا
شیداى جاودانى با شعله ى تو پیدا 

گفتى دو روز باشد این روزگار مولا
باشد ولى بمیرد مجنون ز فقد لیلا

گر روز و روزگاران در دل بمانى اى دوست
دوزخ اگر برندم گویى توانى اى دوست

خوش تر از آن نباشد غرقه شوم به یادت
از خود رها بگردم، گردى شوم به بادت

آرام روزگاران! آرامشت کفم نه
آن پویشى که خواهى در گوش هاتفم نه

عمرى خیال کردم جز عشق تو ندانم
چشم سیاهت اى دل دیده سیاهِ جانم

عاشق نبوده ام من دلتنگم از جدایى
هر چه کشیده ام من از آهِ آشنایى

پیشم طبیب بود و باور نکرده بودم
پیراهنِ پناهش در بر نکرده بودم

بیچاره در پناهش از دردِ قلبِ بیمار
سر بر درش نهادم در روزگار افگار

بیمار عشق بودم شیدا و خسته بودم
عشقش مهاجرم کرد هر چند مرده بودم

حالا که سوختم من از عشق کم فروغم
گویى تو بار دیگر: جانم دگر مخور غم

هر چه نموده بودى از ظلم و دل سیاهى
امّید نورِ دل کن با ما رسى به شاهى

حالا که از فقیرى خاکى به درگهِ ما
خود را گدا بخوانى، خوبان تو را شه ِما

بر خیز و عاشقى کن آتش بزن به عالم
تا بلبلا شب مرگ بالا پرى به بالم

آن شب ز تن جدایى؛ شیدا به پیشم آیى
افسردگى بمیرد در آن شب رهایى