شامِ هجران من مست سحر شد، و سحر هم شب شد
سوزِ دل بود که بالا زد و حالا به سرِ ما تب شد
از همه خلق بریدیم و گمانم که دعایم بگرفت
ذکرِ من شکر شد و شکر که این بار نگارم رب شد
لب بریدم که گَزیدم لب خود از همه ی عمر خدا
آب آیینه شد و سرخ شد و خون، هیجانِ لب شد
هر شبم بوی تو می آید و بارانِ دلِ من بچکد
کس نداند که چه شد جام چه شد یار، دلم دیشب شد؟
اسب من زین بنهم بر بدنت عفو نما بنشانم
بال بگشا و بران کس نتواند چو تو ام مرکب شد