.
شاه تعیین می کنی؟
گویی خزان، او پادشاهِ فصل هاست؟
آری آری او نگارِ وصلهاست!
آه پاییز است او، در زیرِ برگش فصلهاست
اولِ مهر پدر رفت خدایا چه کنم؟
یکم مهرِ سه پاییز نرفته است آری
گوییا بر بستر است اینک و چشمانِ درشتِ آبیاش
بی رمق، آرام بر من دلکَنان لبها فرو بسته، پدر،
اینگونه میگوید:
خداحافظ پسر!
من خبر دارم؟ ندارم؟ پس چرا بعد از نوازشها به پایش دست دادم
الوداع!
آه پایش سرد بود
التماسی از طبیبش کردم و شد لحظههایی ناب بینم آن پدر را
عشقِ سوزان پسر را
قصر را و اصلِ در را
خنده آرم پیشِ او ساکت وَ او
چون کودکِ دلخستهای
دلبستهای
دلکندهای …
آه بابایم پدر
چند روزِ پیش
پیشِ من جان کنده بود
پیشِ چشمم آن پدر
چون آن که میگیرند از او هر چه دارد از جهان و این پسر،
فریاد و غوغا کرده بود
لیکن امّا …
پس چرا آنروز آرامش درونِ چشمهای پاکِ آن دریای نمناکِ لطیفِ ناز بود؟
پیشِ او رفتم که آرامش کنم
از پسِ آن روزِ دل کندن
ولی
آه بابایم
پدر
آرام بود
چند روزِ پیشتر دریا خروشان بود و موّاج و دلم پر اضطراب،
لیک دریا
پس چرا امروز چون آرامشِ صحرا
کویرم از چه اینسان،
رازهای نابِ آرامش به گوشِ جانِ من نجوا نمود؟
آه از آن زمزمه
آه از شبهای پُر شورِ کویرِ سینهی آرامِ او
آه از تنهایی او
اوّلِ او
آخرِ او
شامِ او
شام آخر آمد و فصل خزان آمد ز پی
السلام ای روح آدم روح حوا نوح و ابراهیم و موسی
عیسی و احمد
سلام ای نالههای خسته در مجرای نی
ای خزان ای پادشاه فصلها
اشتران در زیرِ نخلِ این کویر
اینچنین پی میکنی؟
می کشی سوی پدر ما را و هی هی میکنی؟
عمر ما را پیش ما طی میکنی؟
مهربانا مهرماها
مهر بر این دلشده
کی میکنی؟
آه مهرت را به یاد آورده ام!
آن نگاه پاک را اینک چه شاد آورده ام
در دلم نقل و نبات آورده ام
چیزی از جنس زکات و از صلات آورده ام
مهرماها مهرگانا
ای منِ بیدل شده
برگْریزان میکنی؟
پای لرزان میکنی؟
سینه سوزان میکنی؟
لیک مهرت را به یاد آورده ام
رفتم و بر بسترش
چشمِ آرامَش
خداوندا چرا
آنروز حرفِ دیگری از جنسِ حرفِ چشم داشت؟
پس چرا لب بسته بود و همچو طفلی بیرمق
تسلیم بود؟
نالههای داغِ ما را میستود
آه ای مهرِ فروزان
آخرِ شهریورا !
یاد داری آن من و آن عشق و شور و این نوازشهای من
من پدر گشتم
پسر گشت آن پدر
لب فروبسته
و چشمِ آبیِ شفّافِ او
گفت با من ای پدر حالا نوازش می کنی؟
گفتمش آری پسر
آری پدر
آری پسر
آری نوازش میکنم
آه از آن لحظهی تاریخیِ پایانیِ آن قرن بابایم پسر!
آه ای جانم پدر
گفتمش با چشمِ تر
بغضی و سوزِ جگر
آه ای پدر
جانم پسر
آری نوازش میکنم
بر سرش دستی کشیدم ناز کردم،
آن پدر را
آن پسر را
بر سر و رویش کشیدم دست و او آرام بود!
یادش آوردم تمامِ عاشقیهایش
و دیدارش
خداوندا
خدایا
مهربانا
این منم آسوده از مهرِ نگهدارش
تویی یارش
به او گفتم: به یاد آری
کجاها عاشقی کردی و اشکِ پاکِ چشمانش فرو افتاد و قلبت میتپیدآنسان
پدرجانا
پسر جان؟
و خواندم زیر لب هر چه برای کودک خود از دعا کردن به وقتِ بسترشمیخواندم آنهنگام ها
آندم
پدر بودن چه شیرین است
وقتی با پدر همچون پسر گردی
خداوندا
خدایا
ای کریما
مهربانا
گو: چهها کردم
کجا آبی به پیری دادم و قلبم کجا بشکست یا آن رزق را مانند عمری بیحسابم داده ای؟
آیا؟
که رازِ دهر کم جویم و از این بادهی شُکرِ تو میگویم
تو را خوانم
تو را گویم
سرِ آن شکر بر خاکِ درت سایم
که مهرم بر پدر شد بعد از آن چون مهرِ بابایم
خداوندا خداوندا خدایم
زمانِ عشق بازی رفت و جای بوسه و آغوش،
هر لحظه
نوازش مینمودم ماه را مهپیکرم را
آسمان درها گشود
بادِ پاییزی وزید
پای البرز جنوبی
تک درختی از کویر
بی صدا
آرام بر بال فرشته …
خواند آهنگ هُبوط و الفُرود
تهران، اوشان
شروع ۱۴ ام مهر، پایان ساعت ۹:۴۰ بامداد ۲۵ ام مهرماه ۱۴۰۲