خانه نشین می شوی باز غمین می شوی
در دلِ دیوانه ام باز طنین می شوی
دار و ندارت منم حالِ نزارت منم
ماه منی صبر کن نور جبین می شوی
اهل زمین نیستی مرغ پریشان من
بار دگر پر بزن اهل زمین می شوی؟
ساغر شیدای من جام فریبای من
شرب مدام منی از چه حزین می شوی؟
فتح و فتوح منی شادی روح منی
گر نشوی قلّه ام باز همین می شوی
آن که تو را کوه خواند آن که مرا مردِ کوه
پاسخ خود، خود دهد شکر چنین می شوی
گفت که شیرین تویی گفت که فرهاد من
قصّه ی عشق مُهر زد، باز ندانست که این می شوی
آخر این قصّه چیست؟ آه، مپرسی ز من
باز دعا کن بدان اهل یقین می شوی