تازگی ها به تو می بالم و تو نیز به من می بالی
زانویم در بغل و پیش سرم جایِ سرِ تو خالی
تازگی ها نفسم بوی نفس های تو دارد آری
آمدی رفتی و بر کلبه ی دل پهن نمودی قالی
راست گفتی که تو نقاش گل قالی این دل بودی
گره ی عشق به انگشت محبت گره هایی عالی
حسرتم شد که بمانی و میسر بشود دیداری
حیف اما که تو رفتی و نشد صحبت و قیل و قالی
بعدِ آن این من و این کلبه و نقش قالی
بی تو پا بر سر این نقش نهادن نکند اقبالی
باز در فکر شدی نقشِ رخِ یار زنی بر بومی
ترست آمد ز ملامت بکشی باز از او تمثالی
آرزو عیبِ دلِ تنگ نباشد به امیدی شادی
تا رسی بر درِ آن کلبه ی ویرانه ی نیک آمالی
روزها رفت و نشد نوبتِ دیدار و سرشکت ریزان
وعده دادی به دلت دوره ی وصلت بشود امسالی
تا فراموش کنی نقش رخش کوچه به کوچه گشتی
لیک پیدا ننمودی به جهان در دل خود امثالی
مدتی چند گذشت و به دلت شکوه ی بی ساز و سخن:
هیچ یادم نکند هیچ نپرسد ز منش احوالی؟!
کاش من مثلِ پرستو بزنم پر به دلِ آتشِ دل
وه چه زیباست که پرواز کنم با همه ی بی بالی
عاقبت دست و من و دست نگارم برسد بر دستش
نغمه کردی و به آن چالِ رخت اشک و کنون خوشحالی
باز تو مثل سرایش همه شب نذر نمودی آری
تا برآورده شود هیچ نگفتی که کنی اهمالی!