روز بستان که شدم عاشق تو
پیش از آنی که شوم عاشق تو
تو شدی عاشق من
دختر سنتوری!
روز بستان نشد از یار دبستانی عشق
نشد از همرهی عشق و فراق
به تو گویم یارا
نشد از قصه ی عشاق بگویم جانا
نشد از درد فراق
نشد از مرگ حیات عشاق
نشد از عشق بگویم دل را
آن چنان محو تماشای تو گشتم که فراموشم شد
برق چشمان تو برق عشقست
عاشقم گشتی و زیبا شدی و زیباتر
آن چنان غرقه ی دیدار تو گشتم که فراموشم شد
که بگویم که پس از شوق وصال امروز
روز و شب ها بزنی ناله ی غمناک فراق
عشق من!
من چو تو از درد نخفتم شب و روز
درد فراق
دردِ من دردِ تو، دردِ دل تو، دردم شد
دختر سنتوری!
شوق دیدار تو بهتر که فراموشاندم
که به بستان وصال
سخن از دوری دلدار بگویم
آری
آه عاشق گشتی
بار دردِ غم خود بتوانم...
بکشم؟
دردِ سنگین دلت را تنِ رنجورِ من مست تواند؟ نتواند بکشد...
خم گشتم
تو دگر کوه نخوانم که بلرزم چون بید
بید لرزان تو خم گشت از آن بار گران
روز اول که شدی عاشق من یادت هست؟
شاخه ای از گل سرخ
که به دستت دادم؟
یاد تو هست که خون دل خود در دل گل بنشاندم
و به دستت دادم
گل سرخی که به دل راز تو را می فهمید
گل سرخی شیدا
شاهد شیدایی
این همه، یادت هست؟
سر شیدای تو از نوبه ی آزادی من سخت به درد آمد و این راز نمی دانستی
دخترک دختر زیبای هنر!
دل از آن غم برهان
که بترسی که دلت خانه ی عشقم دانی
من دل خویش رهاندم که بترسم آنسان
کلبه ی چوبی قلبم شده مأوای شما
من تو را عشق تو را باز هویدا کردم
عشق را راه بده
حنجرت پاره کن از عشق به فریاد بگو
عاااشق شیدای توام
عشق دریایی زیبای توام
برکه ی پاک توام ساحل دریای توام
خانه ی امن دو چشم تو و مأوای توام
در دل غمزده ات و مخفی و پیدای توام
سوسن و یاس فریبای توام
نور شبهای توام سایه ی فردای توام
دخترک فاش بگو:
عشق توام
بنگر نیک که لیلای توام
باز فریاد بزن
لاله ی صحرای توام
دخترک!
عشقِ تو را،
عشقِ مرا،
این فراق است، جنون است که امضا کرده
این جنون است که مجنون کرده
دل مجنون مرا تیر جنون خون کرده
این جنون دختر شیدای هنر حضرت لیلا کرده
شب یلدا تو نخوان امشبِ تاریک زمستانی را
دوریِ چشمِ سیاهِ تو شب و روز مرا چون شبِ یلدا کرده
دل من سفره ی دلتنگی خود وا کرده
دخترک ساز خموش تو چرا غرّش و غوغا کرده