دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

آیا دینی بِه جُز عِشْق، می‌شِناسی؟ آیا؟
دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

آیا دینی بِه جُز عِشْق، می‌شِناسی؟ آیا؟

گفتی که دخترک کیست ... سنتور و ساز او چیست؟


تا آسمان چارم
معراج رفته بودم
بی تاج مانده بودم 
تا تاج رفته بودم
آنجا قیام کرده 
چشمش پر از ستاره
از پاکى وجودش 
تاراج گشته بودم
سنتورِ زیر دستش، 
گردیده بودم آن شب
از بس به روى سر زد
آماج گشته بودم
گفتى نپرس از کس 
از مستى وجودش
امّا چرا بپرسی 
از آن که ناله می کرد؟
گفتی که دخترک کیست
او آن که ساز می زد؟
یک روز گفته بودی 
از عشق آتشینش
یک روز هم گذرها 
کردی ز گفتگویش
رومی چه خوب می گفت:
تو از درون چه دانی؟
از ظن خود شدی تو
خود آشنا به قلبم
این جا که قفل دارد
قلبی پر از شراره
اسرار ما چه جویی
از دخترک چه پرسی؟
سنتور بوده ام من
در آسمان چارم
شهوت خموش گشته 
در عشق آن ستاره
گفتی که از زمین است
گفتم خموش جانا
مضراب دیده ام من؟ 
مشروب خورده ام من؟
مضراب آسمانی
مشروب پاک بی غش
از دست آسمانی
مشروب و دخترانِ این خاک از برایت
ما مرغ باغِ بالا بودیم و این قفس را
محبوبمان نهاده
تا روزگار وصلش
جان از بدن در آید
هفتاد روز بر سر
سنتور میزد آن شب
مضراب قاتل من
اشکم نوای دلکش
هفتاد روز که تنها
در آسمان نشستم
معراج رفته بودم
بی تاج مانده بودم
تا تاج رفته بودم
شیطان که تا نمیرد
دارد حسد به انسان
از آن مقام والا
از عشق پاک و والا
گِردش نشسته بود و چشمان شور خود را
در سینه اش نشانده
ریزی به سر شراره
بر جان خود تعصب
ای وای از تکبر
و از حق ستیز و کفرش
امّا شکست او را
سازی بزد که شیطان
ترسید و رفت و عمری
اندر برش نشستم
حالا هزار سال است
شیطان به خاک رفته
در خاک آتشم دید
کی می توان بفهمی
آتش ز خاک خیزد
آن آتشی که از خاک
آید برون بسوزد
خورشید و اختر و ماه
حالا هزار سال است
آغوش بخشش خود
بهرم گشوده یارا
او، اشک و سینه ی تر
من، اشک و ناله هایم
او ساز و سوز و افغان
من راز و ناز و حیران
او در برم نشسته
من زیر ماه عریان
سر روی پا نهاده
او موی لختِ من را
با دست شانه کرده
دلتنگ می شوم من
ترسم رود دوباره
ای داد از زمانه
صد دل امید دارم
صد دل چه ترس دارم
شیطان بیاید و او
یار از برم رُباید
دارم امید امّا
یا رب تو و کرامت
ای داد از جدایی
...
گفتی که دخترک کیست؟
سنتور و ساز او چیست
گفتم ندیدنی وی
در این قفس چه جویی
ماهی بدان بلندی
باید ندیدنی شد
تا آن که او بیابی
باید که پاک گردید 
آری زلال و خالص
تا روی او ببینی
در آسمان چارم
کی حوریان ببیند،
چشم؟ ار ملک ببیند
آن چشم، چشم عاشق
عاشق چو شهوتش مُرد
عاشق بخوان و جز او
خود می فروشد ای جان
افسوس از جهالت
فریاد از حقارت

در آسمان چارم
قلبش شکست و سنتور
افتاد و اشک می ریخت
ای داد از جدایی
تقدیرِ حقِ شاهی

از قلب او خدا را دیدم و سوختم من
از آسمان چارم
افتاده ام به اینجا
در شهر پُر بلایی

ای دل زبان فروکش
عمری بترس جانا
هر چه به دست آری
بشکن ولی مبادا
قلب زلال و پاکی
با سنگِ دل شکانی
بشکن ولی دلی را
نشکن، که جز خدا نیست
مرهم به قلب خونین

ما کی گذر نمودیم
از دخترک که آن شب
هر چه فرشته بود و حوری چنان نمودند
هفتاد روزِ پاکی
شُکرش به دل نبردن
باید که این هیاهو
در سر، بسر ببردن
زین درد آه، مردن

عاشق شو ای دل من
نی آن که شعر گوید
عاشق شده است و شیدا

یک بار مثل حافظ
اوراق دل بشویی
تا آن که عشقت آید

فرزند من عزیزم
مادر دگر میازار
خون در جگر نشانده
تاج مرا مسوزان
قلب ورا مرنجان

ای داد از شب تار
ای داد از زبانی
کاو سنگِ دل نشاند
بر قلب بی گناهی