دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

آیا دینی بِه جُز عِشْق، می‌شِناسی؟ آیا؟
دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

آیا دینی بِه جُز عِشْق، می‌شِناسی؟ آیا؟

گاهى دشمنى ها از گمان ...


شعر گاهى حکمت است و بحرِ جود
مولوى صد آفرین زیرا سرود:

هر کسى از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من

لیک گاهى دشمنى ها از گمان
از سر نادانى از عمق روان،

بوده و باشد چنین دردى میان
نیکى و دانش شود آخر عیان

این سخن مولا علىِ پاک گفت
آن درِ علمِ همه افلاک گفت:

مردمان دشمن شوند از جهلِ خود
تیغ بر گردن زنند از جهلِ خود

قصّه ى سهرابِ رستم را بخوان
خویشتن ایمن ز جهل خود مدان

آه از وقتى پدر، پورش کُشد
پهلوانى، تیغ بر جانش کِشد

گر شوى رستم به فنّ رزم ها
هم بیندیش از شَرَنگ خشم ها

گاه کیکاووس حیله مى کند
رستم جان دشنه بر خود میزند

رازِ سهراب از زبانش در فتاد
حُکمِ قتلش حاکم توران داد

او پسر تا جنگِ بابایش کشاند
جهلشان قاتل شد و جانى نماند

گرچه سهراب از پدر پرسید لیک
رستم آنک خود زبان بستى، نه نیک

آوخ از سهراب آن شیر وطن
آه رستم شیر دلگیرِ وطن 

گرچه لب بستن بُوَد همچون طلا
مى رهاند بنده از چنگ بلا

لیک در وقتِ سخن، گفتن نکوست
این زبان گاهى نجات و گه عدوست

یونگ آن استادِ والاى روان
رازها فهمیده از عمقِ زبان

اى که استاد سخن باشى سکوت
گفتن از دانش بُوَد شیرین چو توت

بى هنر از گفتن و راز و سخن!
رو هُنر آموز اشعارى حسن

گر سکوت احمق از فرزانگى است
خوک گردیدن همه علّامگى است

صحبت بسیار جاهل حُمق اوست
مى رَمَد از او حکیمِ علم دوست

طوطى ار نطقى کند انسان شود؟
مرغ مینا چون حکیمِ جان شود؟