دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

آیا دینی بِه جُز عِشْق، می‌شِناسی؟ آیا؟
دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

آیا دینی بِه جُز عِشْق، می‌شِناسی؟ آیا؟

دخترک سنتوری


باورم هیچ نمی شد که تو عاشق گردی

یارِ یکتای تو آری سنتور

آن که من را تو ندیدی که نوازی او را

و من دلشده دلگیر چرا تنهایم

و چرا یار، شب تار کنار سنتور

خلوتی داشته و کرده فراموش مرا

و ندانستم من

که منم همرهِ شب های خموشش آری

باورم شد که رهایش کردی

تا نوازی من را

ای نوازنده ی من بر سر من مضرابت

کوکِ من خنده ی تو، کوکم کن

بر سرم زن و زدی سخت به سر مضرابم

گاه ارباب هنر دست به کاری که زنند

نشود آن چه بخواهند لیک زیبا بشود حاصل دست هنری!

یادت آمد که به آن دفتر نت،

منِ خود را به صدا آوردی

و گمان می کردی

شوم آن نغمه به آن گوشه که خواهی بخزم؟

باورت هیچ نشد آن که به دستگاه ببردی برهد

حاصل کوبش دست هنرت سردی دیماه برد

گریه کردی هنرم را بردند

خنده کردی 

که چه کردم

دو رِ می فا دو ر می فا...

دو ر می فا دو ر فا...

که چه کردم 

و چه بنواختمش

و چه زیبای بهشتی هنرم!

گوش سنگین جهان کر کردی

تلخی کام کسان افزودی

و خریدی تو به جان تیر نگاهی سرکش

باورم هیچ نمی شد که شوی عاشق من

روز بستان که شدم عاشق تو

خاطرت هست که از فرش به عرش افتادم

خاطرت هست که دیوانه شدم

خاطرت هست عسل بودی و زنبور که بود

خاطرت هست گل لاله چه بود؟

خاطرت هست که آن دشت وسیع

که به دل لاله نشاند،

خانه ی مردم دیوانه چو ما بود و به بویش مستم

به دعایی من و تو نیز به آن جا برویم

لاله ی دشت حمیرا بشویم

خاطرت هست که زنبور مرا زد که عسل را بردم

آن یکی گفت عسل را خوردم

هیچ کس گفت که از دوری چشمت همه دم افسردم؟

غم به دل راه نخواهم بدهم دخترک سنتوری،

آن که بر این منِ سنتور بزد دستت بود

کی پریشان شود از ضرب نوازنده ی خود سنتوری؟

تو نوازش کردی

گرچه من درد به جان می بردم

و لبت بسته و گوشت که چه فریاد کنم

سخت دیوانه شدم

که چرا لب به سخن وا نکند

مگر آن دل به دلم راه ندارد؟

فریاد

دیگران هم به سرم کوبیدند

چه کسی راضی بود...

که زند بر سر من؟

لب خود می بندم

گله از اهل محل سود ندارد 

آری!

سیمِ سنتورِ تو را نابلدان بُبریدند

آسمان زهره فرستاد

و خورشید به اشک آمد و دستت به منِ مست رساندند دگر بار و خدایا شکرت

که دگر بار به دستانِ نگار افتادم

من خزان بودم و در فصل بهار افتادم

بی قرار افتادم

و خدایا شکرت!

باز لب باز نکردی و ز دیوار شنیدم که مرا می خواهی

بعدِ آن سردی دیماه

که از عشقِ تو رفتم

که نسوزد جانت،

آتشِ عشقِ من یکّه پرست،

لب گشودی و به ماهور سرودی:

به خدا عاشقِ لب دوخته بودم

و بریدم لب خود

لبِ خونین تو آتش به منِ مست زد ای یار که عاشق بودی

کاش ماندم که نخوانی

که اگر می ماندی،

گل به بستان همه دم افشاندم

که اگر می ماندی،

عرش را خانه ی تو می کردم

نغمه ات را چو شنیدم چه شدم

چه تواند بشود دیوانه

شاد از عشقِ هزاری خاموش

غم نشان از غمِ آن سینه ی آتش خورده؟

باز خواندی و شنیدم به سه گاهت گاه و بیگاه و غمم افزون شد

که خراشد دل شهری،

ناله ی دخترک سنتوری

که شنیده است که بی ساز بخواند غمِ خود دخترِ زیبای هنر؟!

من شنیدم که کسی می گوید:

دختری ساز ندارد و به دستش مضراب،

می کشد ناز کنان دستِ خودش بَر سرِ جایِ سازی

و به غم می خواند:

لافِ عشق از تو شنیدم تو ببین عاشق کیست

گریه ام می گیرد

دختری بی سنتور

همچنان مرغ سحر

از کسی می خواند