تو آن قویى
که فهماندى
که قو بودم
و سیب نیمه اى بودم
که بودى همنشین من
و گشتم خوب هم گشتم
که تا پیدا کنم قو را
ولى باور نمى کردم
که آن قویى که خوابش را
شب تاریک مى دیدم
تن بیمارِ من باشد...
من آن قویم که تنهایم
تو آن قویى که تنها تر مرا خواهى
و گر خواهد رود قویى
تواند دست او گیرد
دگر دلدارِ دیرینش؟
تماشا مى کند تا قو بپاخیزد
بدان من خوب مى دانم
که عادت کرده ام پرواز را بینم
قسم دادى مرا گردى جدا از من
و باور کردم و صد بار هم گفتى
و دانستم به جانت آرزو باشد
تو خواهى بال بگشایى
و خواهم نیز بنشینم
به موجِ نرمِ تنهایى...
سهشنبه 3 آذرماه سال 1394 ساعت 23:25