باز هم فصل خزان
در بهار آمده است
و دلم می گیرد
رسمِ دنیا این است
که بسوزی جگرت را و بسوزد جگرت جانت را
صحبتِ وصل و فراق...
نیست دیگر که دو تا بودن نیست
آرمانم به دو چشمم لیک دیگر جان نیست
تابِ جان نیست
و جان کندن نیست
طاقت حمل نَفَس نیست و قلبم نشود یار دگر
تا تپش ها کند این میوه ی خوشفامِ صنوبر دلِ من
دلِ من می لرزد
اشکِ من می ریزد
طاقتم نیست خدا مرگ چه شیرین گاهی است
مرگ هم مثل کف نان مانَد
مرگ هم مثل بلور چایست
مرگ همسایه ی هق هق باشد
نان و چای و مرگ و گریه خوبست...
که شود صرف کنارِ دلدار
لیک انگار تو را رنگ غریبی زده اند
قامتت را به قلم لرزاندند
در جوانی حسّ پیری به جوانیِّ تو استادی داد
و تو را پیر کشید
سینه را قلبی داد
قلبِ دلگیر کشید
چهره ی پیرِ جوانی خسته
قامتش بشکسته
.....
آه استاد مریزاد از این دستِ هنرمندِ شما
که چنان رسم نمودی ما را
رنگِ غربت زیباست
رنگِ تنهایی و بیماری ما را ز کجا آوردی؟
بعدِ آن چشم مرا رنگِ عسل بود چه شد رنگِ غمش کردی و اشکش دادی؟
آه استاد مریزاد از این دستِ هنرمندِ شما
چینِ پیشانی من وسعتِ آن ناپیدا
و زبانش شده ناپیدا تر
و چه دیوار بلندی دارد
چین پیشانی ما
آه استاد مریزاد، سلام!
کمرِ خم شده ام را تو چه بیدش کردی!
و چه لرزان کردی
تنِ من را تو در آن بومِ سکونِ نقشت
آه نقّاش سلام
دستِ لرزانِ مرا هم تو کشیدی و تو گفتی که به جایی بِهِلش تا که نلرزد استاد!
پای افتانِ منِ دیوانه
موی مشکینِ پریشانم را
مژه و گونه و ابروی مرا
رنگ حیرانِ جهانش دادی
آه استاد چه کردی تو چه کردی با ما ؟!
پای من می لرزد
جگرم می سوزد
که تواند بکشد عکسِ جگر را به درون معشوق؟!
جز تو، دستی چیره
دستِ استادِ دلِ دریایی
تو کشیدی جگرم را استاد
جگری سوخته را
دودِ آهِ من را
تو کشیدی استاد
آه استاد مریزاد عجب استادی
که کشی نقش مرا
طرح ِ من را زده ای
خود مرا واله و شیدا کردی
تو به آن صفحه ی نقّاشی خود
زانویم در بغلم بنشاندی
سرِ من را تنها
برِ دیوار نهادی و نگفتی که چنین زیبا نیست
دیگران هم گفتند
نقش استاد چه زیباست مریزاد استاد!
قفل دستانم بین
که فشارد همه ی ران و سر زانو را
به درون سینه
شاید این را رازیست
پای من
دلبرِ من!
بی تو توانم؟
نتوانم ...
که روم تا آن جا
نتوانم بروم بر سر آن موعدِ شیرینِ دُعا
پای خود را بفشارم به دل و سینه ی خود
قلبِ من هم اینجاست
دلِ من می لرزد
آه نقّاش مریزاد
مریزاد به این ذوقِ سلیم
که مرا خاکی کرد
که تنم خاک آلود
و لباسم پاره
دلِ من را سوزاند
و دلِ حضرتِ استادِ دلم را
آری
آه استاد سلام!
من سرودم که مصوّر ننمود
و کمال و محمود
من سرودم که امامی نکشید
من که تجویدی و بهزاد همه را راندم
تا شدی مُلکِ دلم را نقّاش
نقشِ دل را تو کشیدی تو بکش
نقش باشی جهانم تو شدی
رنگ ها در پی هم
با قلم برداری
تا که رنگی دلکش
به کفِ خود آری
رنگِ دردی بر سرِ رنگِ غمی بگذاری
پس از آن خوب درآمیزی و خواهی که به بومت بکشی
رنگِ غربت را هم
رنگِ تنهایی و مرگ
رنگ این یأس که می رنجاند
دلِ من را که کنون شاعرِ تو
مثلِ تو اشک آلود
آه نقّاش سلام
آه استاد سلام
آه ای نقش پریشان دلم
رنگ ها را به سرِ هم بنشان
عشق را رنگین کن
عشقِ خود خونین کن
دل من را
جگرم را آتش
آه آتش زیباست
مثل آن طرح قشنگ کوه است
که شما مُهر زدی
که هنرمند پسندد آن را
آه استاد پسندیدی و آغوش گشودی که مرا بفشاری
که مرا با همه ی غربتِ خود
نقشِ خود، خود دانی
آه اشکم جاریست
چه کسی می داند
غیرِ نقّاش که معنای رخ و چشم و فروغ و گریه...
از چه حاکیست و در آن دل چیست؟
یاد آن حرف تو افتاده ام ای حضرت استاد دلم
- اشک من هم جاریست –
تو خودت می گفتی
هیچ کارم ندهم دست کسی ...
آن زمانی که تمنّا کردم
که دهی ...
هنرت را به منِ تو
که تو باشی
من و من، تو
آری!
- باز اشکم جاری –
آه ایزد رحمی!
باز اشکم جاری
که تمنّا کردم
نقشِ سیمرغ تو را استادا
و ندادی و نه پایم بفشردم که نرنجد قلبت
من به سیمرغ چه کارم باشد؟!
یادم افتاد که من نقشِ تو ام
نقشِ زیبای تو ام
آه نقّاش مرا دستِ خزان دادی و گفتی که پر از رنگِ غم و غربت و درد و آه است
و ستاندم رشوه
آه از دستِ خزان
اشکِ من می ریزد
شعر من سنگ شکاند و تو کنون گریانی
آه نقّاش سلام
آه استاد سلام
یادِ تو می آید
که به من می گفتی
که تو نه ارزش من را داری؟
آه نقّاش چرا
وای نقّاش چرا؟
عُزلتم را به سرم کوباندی
که چرا افسردم
باز تو می ترسی
که شوی چون دلِ خود افسُرده
گوشه ای بنشسته
بی کس و بی دل و بی یار و غمین، پژمُرده
تو گریزان بودی
و کنون گرچه شفا یافته ای
عرصه را تنگ کنی
گاهی این نقش زنی بر دیوار
گاه پایت بفشاری به سرش
که حقیرست حقیر
آه استاد سلام !
نقش خود را بر کش
تو خودت می دانی
نگذاری برود نقش دلت از دستت
آه استاد بدان
نقشِ تو عاشقِ تو هست به آغوشش کش
عشق من کاری کن
روز و شب کوتاهست
مرگ من نزدیکست
...
خنده ات جان دگر بار منست!