حوّاى من برخیز و یک بار دگر سیبم بده
پیشم قدم زن بى وفا با دست تر سیبم بده
لب را نمانده طاقتى تا حاجتش عنوان کند
این بار از قلبم بخوان خود بى خبر سیبم بده
یک بار ما را باغبان بیرون به جرم سیب کرد
آب از سرِ آدم گذشت هان بى حذر سیبم بده
حالا حضر حالا تفرج در چمن حالا که نه
آنک که باید کوچ کرد وقت سفر سیبم بده
وقتى توانت ناب شد و از باغ و بستان سیر شد
شد وقت اخراج از جنان بار دگر سیبم بده
هم فتنه کن بار دگر جادوى آدم شو دگر
با غمزه اى دیوانه کش با شور و شر سیبم بده
حالا که من افتاده ام ناز و کرشمه مى کنى؟
اى با وفا بى صحبت و اما اگر سیبم بده
شاید پس از دندان زدن بر سیب قرمز مى شود
شام دگر، پس بعد از این وقت سحر سیبم بده
کم دلبرى کن پیش ما حالا که دل بردى ز ما
دزد دل و دینم شدى دیگر مبر سیبم بده
تا باز شیدایى کنم با ما خساست مى کنى
جان و دل و لب از شما این هم نظر سیبم بده
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1395 ساعت 20:26