دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

آیا دینی بِه جُز عِشْق، می‌شِناسی؟ آیا؟
دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

آیا دینی بِه جُز عِشْق، می‌شِناسی؟ آیا؟

نمى گویم «دوستت دارم»


آه
دوباره عاشق شدم
و به رسمِ عشق هاى لحظه اىِ هر روز
دوباره دعا کردم
دیگران مى رفتند با دعا و خدا مى ماند
دیگران در دعایم
خوشبخت مى شدند و صاحبِ یار
دستانشان، 
در دستانِ یار مى پیچید 
و من مى ماندم و خدا 
و شیرینىِ یادِ سرچشمه ى عشق
من می ماندم و به قولِ «میهالى»:
«غرقگی» 
در دریای بی کرانِ نام و مهربانی و عشق
و این «خلاقیتِ» پاکى و تعهد
و عشقِ والا
به حول و قوه ى صاحبِ نام الهىِ خالق
عاشق پیشه ى دیوانه را
سال ها
رسته بود و شرابِ آزادى
و سرودِ
«عاشقم بر همه عالم
که همه
عالم ازوست»
لحظه لحظه
قطره قطره
گرمش مى کرد
به عنایتِ
ساقى پاک و نشناخته ى کوثر.

امّا 
این بار
«مَلَخَکِ مناجاتى نجست!»
خراب شد و خراباتى و دلخسته.

امّا این بار
یار ماند و خدا و دعایم در کوهستان
من و مناجاتم در خرابات
و من تنها
من بودم و اشک و دعا و خدا
و دلِ سنگِ او 
که خیلى مقصر نبود،
از بى رحمى به خویش
و به من
بی رحمِ مهربانِ من
بی اختیاری که
ستمش روا بود و مرا
یکی درست مثل خودش
با درد و رنج خودش
و خودِ مردانه ی خویش را
سرزنش می کرد از اختیار
سرزنش از خودآرایی و خویش آراسته بود
به بندِ اسارتِ آهو
و او
بی اختیارِ مختارِ من
یکی مثلِ من
پر از تناقض
و به قول «فروید»
«کانفیلیکت»
و ژنی که کاشفش بودم
و اویی که من بودم
و منی که او بود
اویى که به دنبالِ طبیبِ ارزانِ دیگرى بود
و نشناخته
بر روى طبیب
طبیبِ ارزان و گران
قى مى کرد
بر طبیب
که زنبیلِ دل به دست آمده بود
بر طبیبِ گوشه نشینِ دیوانه
بر دیوانه ى سالم تر از سالم هاى شهر
بر دیوانه ى کوهکنِ پشتِ حجاب
و ترسان از شهرت
در غار تنهایى.
باهوشِ نادانِ من
دیوانه ى نابغه ى من
خودشیفته ى خاکىِ من
اشتباه خورده ها را
«خطاى شناختى» اش را
بر مى گرداند
مثل کودکى
که بر روىِ پدر
بالا مى آورد
کودکى که
بزرگ شده
و در فریبِ بزرگى
و توهمِ خودخواهى
شیداست و افسرده و افسرده و افسرده

حالا طبیبم
«معمارِ دلم»
گفته:
قصه ى شمس و رومى است
و هم گفته:
به اختیار
رهایش کن
به خاطر عشق
به خاطر خودش
به خاطر خودت
به خاطرِ پلّه ى محبوبت
به خاطرِ همین نردبانِ توفانىِ مکشوفِ دلت
به خاطر پلّه اى دیگر
«پلّه پلّه تا ملاقات خدا»
به خاطر «رنگ خدا»
به خاطر خدا
بگذر
بگذار
توفان بخوابد
و آتشفشانِ دل آرام گیرد
و سیل فرو نشیند
که طبیب اوست و تو
تنها نشانه
که نورِ خورشید از اوست و تو
پیشِ او هیچ
و او را اگر دل باشد
خدا را بیند
که آمده
به سراغش.

و شاهد پیدا شده
در ربیعِ شادىِ  اوّل و آخر
در بهارِ دلِ محبوبِ محمّد.

و زمزمه مى کنم:
لا شافیَ الّا الله
و لا طبیبَ الّا الحبیب
و لا محبوبَ الّا هو

و گفته ام:
خودش مى آید

گفته است: 
بگذار تا آرام شوى
به خاطرِ خودش
حالا که درمانگر شدى و طبیب
قصّه ى «بالینت» است دیگر
و او رهبرِ بالینتِ ایران
رهبرِ تاریخىِ روانشناسى مثبتِ ایران
و دوستِ خوبِ «مارتین سلیگمن»
که مرا به این معمار سپرده
پیرمردِ جوان و مهربان 
دوستِ فرزانه ی پنسیلوانیاییِ نگرانِ من
و هدیه ى ابراهیمىِ مولاى ابراهیمى به من!
و طبیبِ حاذقم
و پاسخ نامه ام
گفته
و چه مُثبت گفته:
حالا که عاشقى
و طبیبانه عاشقى
ایثار کن
بیچاره اش نکن
بیچاره تر از این که هست
به خود رحم کن.

گفته ام:
پژمرده است و چون مى آیم، 
شیدا مى شود و تا صبح بیدار
و منِ مست
مست تر.

گفته است
و نیک گفته:
ایثار کن
تا آسمان برو.

و مزاح کرده ام و براى معشوقه 
پیشش خوانده ام:
«دلِ شیداى منو 
بگیر ببر آسمون»

و مى بینم
خوب مى گوید:
گاهى
عشق
یعنى
نگو:
دوستت دارم.

و حالا نمى گویم:
دوستت دارم.

حالا نمى گویم:
عزیز من!
که چقدر دوستت دارم.

نمى گویم:
چه کرده اى با من.

نمى گویم:
طاقتم طاق کرده اى
شبیهِ بى صبرى هاى سعدى.

نمی گویم:
بی قرارم کرده ای.

نمی گویم: پاره ی تنِ من شده ای و مکشوفِ من.

نمی گویم:
حجابت
پیشِ من 
تنها پیشِ من و خدا
از سر افتاده و زلفِ جانت
گره خورده در تار و پود جانم.

نمی گویم:
گوشه ی جگرم در بیابان افتاده و سرگردان.

نمی گویم:
در این ساحل که نشسته ام
و در دریایِ بی رحمی و عدم
در کشتیِ شکسته ات
درد می کشی
یعنی من
اضطراب تو یعنی 
ضربه ها بر طبلِ جانِ من
تو به سوی چارپایه ى اعدام می روی
یعنی من.

نمی گویم:
دخترانه دوستت دارم
مادرانه دوستت دارم
نمی گویم:
زنانه دوستت دارم و مردانه و برادرانه
نمی گویم:
مادرم شدی و خواهر و دختر و عشق
نمی گویم آن گونه که «کارل گوستاو یونگ» می فهمد:
دوستت دارم
او که به قول خودش:
شاعران حرف هایش را می فهمند؛
نمی گویم:
برونگرایم و درونگرایانه دوستت دارم
شمّی ام و با حسّ دوستت دارم
منطقی ام و پر از شور و احساس دوستت دارم
و قاطعم و رها دوستت دارم.

نمی گویم:
وجود منی و پیشِ من و دور از من و دوستت دارم.

نمی گویم: 
دردِ تو،
دردِ منست و دوستت دارم.

نمی گویم:
به قولِ معمار دلم
که از «فرانکل» می گفت
که چون شمع می سوزم و آب می شوم و بیمارت شده ام و طبیبانه دوستت دارم.

نمی گویم:
فردای منی و دیروز من و حالای من
و دوستت دارم.

نمی گویم:
حُزنِ چشم هایت می کشد مرا.

نمی گویم:
پاکیِ چشمانت
نگرانم می کند
نگرانِ تو
نگرانِ خودم
نگرانِ کودکیِ خودت و خودم
که نکند برود
نکند
اشک
ثروت ایّامِ کودکی به تاراج رود
نکند
بزرگ شویم
و بد بختِ شهوت
اسیرِ دام حقارت
افتاده در چنگالِ خشم
محشور با بوى گندِ سیرابىِ شکم و روده 
کور شده به عینک بدبینى
خار شده به مغیلانِ خودخواهى
زمین خورده ى اژدهاى بى صبرى
بى فرهنگ به زنجیرِ بى وفایى
شیطان زده به عجله هاى ناگهانى
منتقدِ سیاستمداران و رهبرِ کشورِ جان بى عرضه!
فریادگر عدالت و ظالم به خویشتنِ خویش
ستایشگر آزادى و گرفتارِ سیاهى افکار
سوزان از وعده هاى بى خودى و شنبه ها هنوز نیامده
زجر کشیده از بى نظمى و شهردارِ دل،
نادانِ خودشیفته

نکند
صندلىِ یکتا و نرم و والاى خویش نیافته
آرزوى صندلىِ تنگ و پایینِ دیگرى داریم

نکند سرینِ خوکِ کینه  
کثافت بزند در سر تا سر کاخِ سعدآبادِ دل

نکند این بلوغ به نبوغ نرسد
نکند آتشِ وجود
جایی جز دل یابد
نکند
عشق را نفهمیم
نکند عشق،
شهوت ترجمه شود و عروج، کلاس!
و عیب جویى، انتقاد.

نمی گویم:
عزیز من
قرارِ من!
بی قرارم کرده ای و پر از امید

نمی گویم:
دوباره سرگشته ام کرده ای و حیرانِ کوه و بیابان
حتّى به باد صبا هم نمى گویم
آن گونه که حافظ،
گره از دل گشود:
« صبا به لطف بگو
آن غزالِ زیبا را
که سر به کوه و بیابان
تو داده اى
ما را.»

نمى گویم:
دست در دستان خدا
به غرب می روم و شرق
به شمال و جنوب
داخل و خارج
به کویر و دریا
کوه و صحرا
و تو
اى غزال زیبا!
همه جا هستی
کنارِ من و خدا

و نمی گویم:
آن بیمارِ رو به بهبود را
چه کرده ای
از جنون نمی گویم
از عشق پیشت نمی سرایم
از دردِ شیرینی، که تو
نه
خدای تو
به من داده نمی گویم.

نمی گویم:
تو کشفِ منی و آیه و شهودِ ربّانی من

نمی گویم:
چشم های پاکِ پر از درد و حرف توست ...
دفترِ روحانیِ من
نمی گویم:
دوستت دارم
ای یارِ عرفانیِ من
ای پاسخِ دعایِ دردِ شیرینِ سال های تنهایی من.

نمى گویم:
براى هر کس دعا کردم
براى هر روی زیبایی
رفت و خدا ماند و من و اسماء الحسنى
رفت و من ماندم و نام الهى جمیل
رفت و من ماندم و نام الهى حبیب
رفت و من ماندم و نام الهى مجیب
ولى
تو ماندى و من و خدا و نامِ الهى محبوب
نامِ الهی کاشف
و هو
نامِ خدای خبیر از حالِ دلشده ای اسیر
نام خدای بصیر به دلِ دلسوخته ای پر از آه و نفیر.

آری
نمی گویم:
تو ماندى و اشک و هاى هاى گریه و من و کوهستان و بیقرارى و درد
به قولِ طبیب و معمار دلم
غمِ مثبت
و به قول معلّم محبوب
غمِ شیرین
و دردِ عشقى که به قولِ تو نمى شود.
 
نمی گویم:
«هیجانِ مثبتِ» چشمانِ تو
و نورِ دلِ بی قرارِ تو
و فردای روشن تر از روزِ من
و راهبری فردای دلِ و قامتِ تو
چگونه دلم را گشوده
که چشمان دریاییِ «باربارا فردریکسون» بهتر داند؛
می گویم:
مدّت هاست
دست از پیش گویی کشیده ام
امّا همچو حافظ نمی گویم:
«در خراباتِ مُغان
نورِ خدا می بینم …
این عجب بین که چه نوری
ز کجا می بینم.»
نمی گویم لسان الغیب شده ام که:
«هر دم از روی تو
نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده
چه ها می بینم؟ »

آری
نمی گویم:
تو را کجا می بینم
آه
قرارست با این همه بی قراری
نگویم:
دوستت دارم
آن قدر ها که مولوى، شمس را
گوته، حافظ را
و حتّى آن قدر ها که محمد، على را 
و على، فاطمه را

قرارست ایثار کنم
براى تو
براى خودم
براى خدا
و چه سخت است
و کنارِ این شعر
چشمانِ تو مى آید در نظرم
به معصومیتِ چشمانِ سیاهت مى نگرم
و نمى گویم:
دوستت دارم.

نمی گویم:
حتّی اگر تو هم به پایم هُنر نریزی مثلِ من
و قدرم ندانی
دوستت دارم.

امّا
کمى آرام مى شوم
از این که
در «نمى گویم دوستت دارم»
یک «دوستت دارم» 
پنهان شده
و تو آمده اى
خط بکشى بر گذشته ها
و قیامت شده
و هنگامه اى برپا
همین جا
در دلم
و درختِ ممنوعه ى دلِ منى و من
درختِ ممنوعه ى دلِ تو
و کارم از آدم سخت تر شده
حوّاى من
که حوّا هر چه بود
درخت ممنوعه نبود
و مثل من
ممنوع نبود که به حوّا بگوید:
دوستت دارم
و تو
گفته بودى که
تشنه ى آغوشِ تنگى و همدلى
- درست مثلِ من -
که بگویم:
از دردت خبر دارم
و چه کسى چون من از دردت خبر دارد؟
و حالا به خاطر تو
درد می کشم از این نگفتن و نمى گویم:
از دردت خبر دارم
و به قول مولوى:
«دردیست غیر مردن
کان را دوا نباشد»
و آزرده از من
غزلِ شبِ مرگِ مولوى 
مى خوانى:
«رو سر بنه به بالین
تنها مرا رها کن
ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن … »

و حالا که خرابم و تنها و خراب رهایت کرده ام
و آغوشم
به سوى خداى تو باز است
که آغوش بگشاید
هر چند
پشت کرده اى به خداى من و تو
و کارِ خدا
سخت تر شده
العیاذ بالله
که برگرداندت
با نام الهى توّاب
و به آغوشت کشد
با نام الهى قابض
و دلت را باز کند با نام الهى باسط
و به اشک هاى من رحمى کند
و بخوانم
یا راحم العبرات
اى که بر اشک هاى چشمم مهربانى … !

و حالا
دوباره دعایت مى کنم
بعد از آن شبى که به دورم افکندى
مثلِ اخراجِ آدم
از بهشت
شبی که خدای من نبودی و حسّ خدایى کردى
و حالا خدا به آغوشم مى کشد
و موهاى سرتاسرِ تنم
به حول و قُوّه ی خدا
سیخ مى شود
و برق در تن و جانم می افتد
همین حالا
و آرزو مى کنم
مثلِ من
خدا تو را هم
به آغوش کشد
تنگِ تنگ
و بگوید:
دوستت دارم.

و من
به قول طبیب و معمار دلم
ایثار مى کنم
و نمى گویم: دوستت دارم
و حتّى
اگر
خداى نکرده
دوستت نداشته باشم
چه غم؟
که خداىِ دلِ بی قرارِ من
حتماً
بیشتر از من
بهانه اى براى دوست داشتنت دارد
و شرمگین مى شود و گونه اش سرخ
خدایى که سبحان الله
جسمى نباشدش و هر چه روى و گونه ى سرخ و زرد است از او

ایثار مى کنم و نمى گویم:
عاشقت شده ام
ولى دعایت چرا
دعایت مى کنم
که به آغوشت کشد
خداى مهربانِ دلِ من
و نوازشت کند
خداى مهربانِ دلِ من
اشک هایت را پاک کند
خداى مهربانِ دلِ من
و با دست هایش
اشک هایت را خشک کند
خداى مهربانِ دلِ من.

دعایت مى کنم:
أمیر ایمان و دلِ آرام
على 
به خوابت آید و دوباره به دلت
عشقِ من
و مردِ تنهاى شب
پدرانه به آغوشت کشد
تنگِ تنگ
به جاى من
و ساقى 
شرابت دهد
شرابى که شادت کند
مثلِ من
و آنگاه چه نیازی است به من؟
به عشقِ پایینِ چشمه ی من به تو 
و تو به من
تو که به بالای چشمه رسیده ای و دوستش داری
و می خوانی: دوستت دارم
و می خواند: دوستت دارم
و من
دوباره هیچ می شوم
پیشِ چشمان تو
و در برابرِ آستانِ او

و آن گاه به خوابِ منِ مضطر آید
ساقىِ کوثر آید
و حافظ شوم و دفترِ غزل بگشایم:
« ألا یا أیها الساقى
أدر کأساً و ناولها ... »
به آغوشم کشد
تنگِ تنگ
شرابِ آغوش و مناجاتم دهد
و مجیرم شود و دوباره پناه
پناهِ بیمارِ عشقِ ممنوعه
و عاشقانه و با سوزِ جگر،
کمیل خواند و عشرات
صباح و مجیر و جوشن
و خدا را به آغوش کشد
و بگوید آن چه را در سوگِ مرگِ سهل بن حُنیف گفت:
« که اگر
کوهی 
مرا دوست بدارد
در هم ریزد»
و این خاکِ درگهش را 
کوه گرداند
و بگویم:
أمیر من
دوستت دارم
و بگوید:
راست گفتی
و از شوقِ شرابِ تصدیقش بمیرم
و مرا آن عشق،
بی نیاز کند
حتّی از عشقِ مادر و پدر
و عشقِ تو.

و حضرتِ عشق و أمیرِ آرامش 
خدا را در آغوش کشد
و من را
و دوباره وعده دهد
در شبِ مرگ
به دیدارم مى آید
و دوباره به آغوشم مى کشد
و رستگار مى شوم به خداى کعبه
از وصالِ مولودِ کعبه.

و منتظر
مى مانم
١٢٠ ساله شوى
و بیایى
و آن جا
به اذنِ خدا
در آغوشِ هم
هم نوا با ساقىِ کوثر
ذکرِ یا حبیب بگیریم
و معمارِ دلم هم بیاید
و ذکر على أعلى سر دهیم
و تا أبد
به یادِ این شب میلاد مسیحاى مریم
با آدم و مسیح و محمد و فاطمه و على
مناجات کنیم
معشوق من!
و دیگر هیچ نباشد
به جز ذاتى که 
اینک 
پشتِ اسماء الحسنى
نهان است و آنک 
عیان
که سرچشمه ى عشق است
و با على
و فرشته ها
و بانوی ایثار
عاشقانه نجوا کنیم:
الهى
دوستت داریم.

و چه بهشتى
شیرین تر از 
جاودانگىِ نجواى دل
از ژرفاى دل
که
مهرآفرینا
مهربانا
خدایا 
دوستت دارم
دوستت دارم ...