.
لبخند بزن بر رُخِ من حضرتِ لبخند
روحم بنما شاد و بدن حضرتِ لبخند
گویند محمد به تبسم بُده مشهور
از دور نما خنده بزن حضرتِ لبخند
دلتنگ منم مُردهی دندانِ سپیدت
جانی بده با برقِ دهن حضرتِ لبخند
ما را به تبسّم بکش ای تیر تو کاری!
تا مست شود بندِ کفن حضرتِ لبخند
لبخندِ جهانگیرِ تو جان فتح نموده
آواره شدم گردِ وطن حضرتِ لبخند
مهرِ تو چو ابری که ببارد به همه خلق
بر بلبل و بر زاغ و زغن حضرتِ لبخند
ای داد که همسایه ی خونخوارِ تو خود را،
هم شیوهی تو خواند و سخن حضرتِ لبخند
مظلوم، ستمگر بشمارند و عجب حیف!
هر نافه نشد مُشکِ خُتَن حضرتِ لبخند