تو مرا کُشتهای و قلبِ مرا پاره نمودستی و من،
روی تابوت تنم تکّه و صدپاره شده،
باز مُشتاق تو را میبینم،
تو کنارِ اسبت
اسبِ بیرحمِ سیاه
آن که با نعلِ جدید
بر تنم میتازید
همچو آن کودکِ مادرمُرده،
در کفِ تابوتم،
به تو مُشتاق نگاهم رُخِ تو میبوسد
شرم از روی تو میپاشد و اسبت گوید:
کودکت عزم نبرد
به خدا هیچ نداشت
آه ای مادرِ رستم پسرت را کُشتی
اسب تو میگرید،
خون من در هیجان،
تو به پایم افتی
تا ابد گریهکنان،
در زیارتگهِ من،
با خدا حرف زنی،
تا خدا حرف زند …
علیرضا یادآر