رسالت دارى اى شاعر
که گویى از دل ناشاعرانى چند
تو آن گل را بچین اى جان
که قلب مردمان بر خاک آن...
اشک و غم و لبخند مى ریزند
رسالت دارى اى شاعر
بیارى آشناى جانِ آنان را
رسالت دارى آن گل را
به میدان آورى
آن را
چو بینند و چو بینى فاش گوییم این:
که این گل آشنا باشد
اگرچه پیش از این چشمى ندید آن را
رسالت دارى اى شاعر!