شعر ۳۴۶
۱)گفتا به من بکوش که صاحب خبر شوی
گفتم به جانِ مُرده تو باید دگر شوی
۲)استاد گر مُرد و جهان تیره شد اگر،
باید میانِ جمله اساتید سر شوی
۳)هی درد میکشی که هنرمند کشته شد؟
باید هنرمند نه ای دل هنر شوی
۴)همراه اگر به پُشتِ سرت نیزه کرد و رفت
بیم از سفر بری؟ نرهی؟ در حضر شوی؟
۵)درد از وصال و فصلِ جداییاست جانِ من
درمان تویی که در بر و بیرون ز بر شوی
۶)تنها برایمان سخن از حقّ والدین،
گفته است والدی … به جهنم شرر شوی!
۷)ای بیخبر بکوش خرد ورز یک نفس
عارف؟ … نه اوّل که تو باید بشر شوی
۸)کشته است کودکش وَ گمان کرده والدست
قاتل! شکنجه میکنی و راهبر شوی؟
۹)دیدی که مادری گُلِ خود را شکسته است؟
مرد آن زمان شوی که چو مادر … اگر شوی
۱۰)اندوه بیکران جهان را بگویمت؟
کودک شود شیون و هر لحظه کر شوی
۱۱)خود سوخته، گر پدری جاهلانه سوخت،
شهرِ لطیفِ خویش، پدر! … بیگُهَر شوی
۱۲)حافظ چه خوب گفت به یادآر جانِ من:
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی!
امضاء:
علیرضا یادآر