اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟
اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟

آوردمت انسان به این دنیا ...


سرودى، ناله اى از فقر و بدبختى

که شاید هم پشیمان گردم از خلقت

 

سرودى خسته اى از این اسیرى، آن که من کردم

لباسِ فقر را هم شاهد آوردى

 

سرودى خسته اى از کاخ و از دارایى مردم

و آن که تشنه اى و لب برِ آن کاسه ى مس، فصل تابستان نهادى!

و گفتى مى کشد رنجى که انسان است و از احساس سرشارست...

 

نَصیحت کردیَم امّا

 

ز نادارىِ خود نالیدى و نادانیَت را ارج بِنهادى

و حالا "کاش" مى گویم

تو اى کاش این که فقر خود کفِ بى نانِ خودت دانى

شکایت از سرِ مغرور و نادارِ خود آوردى

و مى گفتى

خداوندا تو با این علم و دانایى

چرا آوردیٓم اینجا

در این دنیاى بُحرانى

 

غرورت را شکستم تا گداى دانه هاى دانشم گردى

نه این که گردنت با پندِ خود پیشم کشى اى بنده ى خسته!

 

تو چه دانى از آن کاخ و از آن مردم که آیا دردشان دادم، ندادم یا نخواهم داد

چه مى دانى که این عمرى که دادم من، به سر آید چو یک لحظه

و گر عُمرت به سر آید، چرا تا آن که چندى بیش

در دنیا بمانى التماسم مى کنى خسته!

چرا آن دم که در دریا، فتادى خواهشم کردى؟

چه مى دانى که عُمر کوتهِ آن کاخ و این کوخت

نیرزد تا نگاهى در گریبان هاى آنانى که با حسرت به من گفتى...

نگاهى در گریبانِ کسان بردى

 

تو را آورده ام یک روز

تا طرحى در اندازى

کلامِ تازه اى گویى

دعایى، تا تو نه، آنان که بى دردان بپندارى

دعایت را به حالِ خویش، چون دست خدا بینند

 

تو را آورده ام تا مثل من خلقى

شبیهِ شعر خود آرى

و گَر شعرِ تو از این که اسیرش کرده اى نالید

جوابى گوییش تا خلقتِ خود را

اسیرى در میان واژه نایابد!

 

تو را آوردمت تا پاىِ خود را بر سرِ مورى نگردانى

به زیر پاى خود بنگر

که مورى زیر پاهایت

شبیهِ تو به رنج روزگارانست

 

تو را آوردمت امّا

به جاى آن که مورى را

و یا این آسمان بینى

همه چشمت به لبخند و به آن کاخِ گران بردى

 

و گر از هستیت نالانى اى خسته

چرا تا شب دویدى تا که نانم را

براى هستى خود هستى خوبانِ خود آرى!

 

تو را آورده ام تنها

که شعرى گویى اى خسته

که گویم گوشه اى از راز این خلقت

 

و گر رازى ز محبوبى

تو مى خواهى بجویى، جان!

بدان باید که اهلِ خانه اش گردى

و هم احساسِ پاکى هاى او گردى

الا انسان که احساسى تو را دادم

و سرشادى از آن احساس!

 

تو نادانى!

و گر از جامِ احساست و از عشقت بنوشاندم

به جان دانى که رازِ یار را باید چه سان یابى!

 

تو را انسان

به این دنیا کشاندم تا...

که تنها آسمان بینى

زمین بینى

زمان بینى

کسان بینى

و بین این همه خلقت

تو معشوق جهان بینى

شوم لیلى و آنک عشق و جان بینى

زنم شلّاقت و آنک

برقصى زیر شلّاقم

تو را رنجت دهم جامى

از آن جام گران نوشى

بنوشى جام دلبر را و جام دیگرى گیرى

بلاها را به جان گیرى

که آن را از چو من گیرى

و از این لطف بى همتا

که با یاد تو ام کردم

بسوزى از سرِ شرمت

که یارب شکر زیرا تو

عنایت کردى و جامى

به مورى همچو من دادى

 

تو گر سرشار احساسى

و گر قلب تو را من آفریدم همچو آن لب هاى تفتیده

درونِ آن چرا آن شعله هاى عشق کم بینى

چرا خود را شکم دیدى و آن عشقى که بودت را ز یاد خویش مى بردى

چرا این کاخ راز آلودِ خلقت را

چرا دارایى جان را به یاد هستیت از دل برون کردى

 

تو را دادم از آن عشقى

که در عَرشم همه عشقست

و عشقست آن چه آوردم!

 

تو را آورده ام انسان

که شلّاقت زنم آنسان!

که خونت ریزم و آنک

بگویى عشق آن باشد:

که خونِ عاشقان ریزد!