.
شعر سیصد و بیست و پنجم
.
اسب سپیدِ جان را، جانم سیاه دیده
کوه ستبرِ دل را مانندِ کاه دیده
کوهی که بر سرش برف در قلبِ او گدازه
آتشفشانِ دلخون، بی سوز و آه دیده
قلبی پر از محبت، از جنسِ نورِ دیده
بیمار و پُر هیاهو، قلبی تباه دیده
شاهان گدای قلبش، قلب پر از فروغش
افسوس او ندیده، مسکین چو شاه دیده
داند مکان جان را، این گوهر نهان را
دُرّی چو سنگ دیده، ماهی به چاه دیده
این عشقِ پر هیاهو، چابک به سان آهو
لبهای او پر از هو، در شب نه ماه دیده
ترسیده از شکارش، لرزان ز روزگارش
ترسان ز اعتبارش، خود را إلٰه دیده
پاکی شبیه خورشید، جامی چو جام جمشید
آن را شکسته دیده، نورش گناه دیده
با خود به جنگ رفته، با قلب تنگ رفته
تا خود کُشد ز اندوه، در خود سپاه دیده
آن معجزات و انوار، پاداش صبرِ بسیار
یارِ شکسته بالم آنِ پگاه دیده
روحاست و در دلِ گل، داند حقیقت دل
هر شب شهود کرده، در جان گواه دیده
مستی نموده بر او، لب ها بسوده بر او
جانش گشوده بر او، رازِ نگاه دیده
با ما چه ها ندیده، بی ما چه ها کشیده
خواهد به دامم افتد، خواه و نخواه دیده
یادآر آن دعا را، آن گریه، آن صفا را
بنگر شبِ شفا را، گمگشته راه دیده
.
۸:۴۸ بامداد ۱۹ دیماه ۱۴۰۲؛ کویر
.