شعر ۳۴۴:
پس از این …
بر سر هر کوچه رسم میگریم
پس از این …
جوی شوم،
جویباری از اشک
میگریم
پس از این …
خنده حرام است بر من
آن دهانی که شدی عاشق آن
آن لب و چشم و دهن
گر گشودیم بزن بر دندان
پس از این …
هر که تو بودی به برش میگریم
من و او غم بشویم
دلمان میشکند
هر دو آبی لطیفی بشویم
همچون یم …
پس از این …
روزی من اشک فراوان باشد
ابرِ من ابرِ بهاران باشد
کودکی باز چه آسان باشد
پس از این …
گریه چه آسان باشد
راحت قلب و دل و جان باشد
پس از این …
لال شوم همچو لبت
دلِ من میگرید
اشک من میریزد
پس از این …
خاطره بازی نکنم؟
میمیرم
خاطراتی که نداریم از هم …
پس از این …
مرگ چه شیرین باشد
همهی شهر چه غمگین باشد
قلب تو در بدنم
قلب تو آه چه شیرین باشد
پس از این …
اشک هوادار من است
دلِ دیوانهی من یار من است
جان من همره اسرار من است
پس از این …
چون تو شوم ساکتِ دهر
بشوم بیسخن و عاشقِ شهر
مرد طنّاز فراموش کند
طنز پر شورش و تاری بتند
پس از این …
یاد تو و یاد خدا
همه همراه من مست و پریشان و جدا
تا شوم از همه آفاق رها
پس از این …
شاعرِ غمناک شوم
خون شوم، خونجگر و تاک شوم
پس از این …
مرگ رسد کاری کن
پیش من آی و مرا یاری کن
پس از این …
راه من هر روز شود کوهستان
کوه البرز شود سنگ صبور
گونه ام ابر بهار
پیش پایم بستان
پس از این …
هیچ نگو خشک شد اقلیم جهان
با باران
پس از این …
ساقی یک شهر شوم میدانی؟
نامهی اشک مرا میخوانی
با وفا باز بگو:
جانی و هم جانانی
پس از این …
هیچ کسی …
عاشقِ این مست نگردد، برگرد
در بهاران شده ام فصل خزان
برگی زرد
پس از این …
ونگوکِ تو، میکشد خیسیِ رنگ
با قلمموی تری خیس از رنگ
آسمانی خونین
یک اروپای قشنگ در تهران
السلام ای گریان
گُلِ من تار شدم
باز خورشید بشو
آفتابِ منِ دیوانهی تو برگردان
پس از این …
خون بچکد از چشمان
صورتی میشود این دشتستان
پس از این …
قصه شَوی میمیرم
آه میگردم و چون ابرِ سیه دلگیرم
پس از این …
دورتر از من بَرِ من میرقصی
ای بدن همچو وطن میرقصی
زُلفِ افشان تو میبینم و هی میگریم
گُلِ خندانِ تو میچینم و هی میگریم
پس از این …
هر که زند کف نشوم مست دگر
هر کسی از سرِ جور،
بِزَند بر سرِ من میبینم،
من و بارانِ قشنگ نم نم …
هر کسی گفت چه خوبی کَمَکی میخندم،
لیک گویم که خدا آگاه است
دُختری تُف بکند بر رُخِ من،
میروم چشمِ خودم میبندم
باز گویم که خدا آگاه است
پس از این …
نوبتِ شیدایی من تعطیل است
مُرد آن خندهی پُر شورِ دلِ خون و پریشانِ شما،
عاشقت شورِ دلش مُرد و دلش سنگیناست
پس از این …
هق هقِ من،
همهی شهر به آوار کشد
زلزله میلرزد
کهکشانهایم را
تنِ من میلرزد
دلِ من میلرزد
هق هقی گاه به شاهیِ جهان میارزد
سرم آرام شود
دلِ من دلتنگ است
هقهقش را تو … خدایا تو مگیر
لقمهی نانِ من است این هقهق
آبِ من نانِ من است این هقهق
مگذاری بکنم پیشِ دو چشمانت دق
بی هقهق …
پس از این …
جای دنجی یابم
کوه و دشتی زیبا
دور از آدمها
لبِ یک ساحل دور
در کویری تنها
جنگلی بیپروا
من و دلتنگی و پُرگویی و صد شِکوه، من و گوش خدا
چشم خدا
پیش خدا
گاه فریاد زنم
گاه هم زمزمهای
من و دلتنگی طفلی دلتنگ
هیچ کس حوصلهی کودک پُر گریه ندارد دانی؟
و خدا منتظر است
همچو مادر شده است
سینهاش سخت مرا میخواهد
باز هم
باز مرا میخواند
چه کسی مثل تو غمهای مرا میداند؟
کوچکی های مرا میداند
آه آغوش تو آرام کند جانم را
کودکی تازه بیفشاند و ایمانم را
امضاء:
علیرضا یادآر