چه غریبی ای دل من منشین غمین و بیدار [1]
که به فکر یار باشی و تو را رها کند یار
تو که چون به سر نهی سر بکشد سر از کنارت
سرِ خود به جای بر سر بِنهَش به روی دیوار
چو به خانه ی امیدت بزند لرزه ی مرگی
بگذارد و گذارد که عدم شوی به آوار
همه سختی جهانت به تو تنها بسپارد
غم سنگین درونت بکند به شانه ات بار
چو بداند که اسیری به سر زلف سیاهش
بکشد بند به دستت به سرابی به سرِ دار
به تو گوید که رها کن منِ خود ز عالم خود
و تو صید نا امیدش چو تنی به پیچش مار
چو کنی شکوه برایش بزند بر لب و دندان
به خدا دلم بگیرد ز چنین شیوه ی دلدار
تو اگر درخت سروی وگر از جنس چناری
شکند تن نحیفت دل من، یار، سپیدار
سر و دیده ام ندارد هوسی به جز نگاهش
ز دلت هوس برون کن نرسد لحظه ی دیدار
تو گمان نموده ای دل که سلامتی سلامت؟
نکن این خطا که دانم تو به بستری و بیمار
و اگر به آسمانت مهِ شبتاب نشیند
طمعی مکن نماند شب تو دگر شب تار
دل من شیهه مغرّان که جهان در آتش اُفتد
چه کنم که داده ام من به کسی زمام افسار
چو کشد در این بیابان تن دلفسرده ام را
نگرانم که خدایا نرود به پای او خار