اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟
اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟

آرام بتاب همچو خورشید


آیا نه چنین است زمین جاذبه دارد؟
فرقى نکند بینِ سیاهى و سپیدى؟
فرقى نکند بین جمادى و نباتى
الّا به چگالى؟
قانونِ خدا فرق ندارد به طبیعت
از جاذبه ى عشق چه دانى؟
و از جاذبه ى مهر چه گویى؟
از جاذبه ى حق که کشد دل به حقیقت؟
از جاذبه ى یک دل صادق به صداقت؟
از جاذبه ى سادگى طفل چه پرسى؟
از جاذبه ى یک سرِ تسلیم
از جاذبه ى ذرّه ى خاکى
از جاذبه ى دورِ ستاره
از جاذبه ى عمر چو خضرى
از جاذبه ى نابِ سلامت
از جاذبه ى یک دلِ بى دل شده دانى؟
قانون طبیعت نکند فرق دلِ من
آتش بزند آتش و خاموش کند آب
از نور چه دانى و ز سرعت
قانون خدا فرق ندارد به طبیعت
با دانشِ خود جاذبه تسلیم نمایى
چون مرغِ هوا پر بگشایى
با حکمتِ شهوتْ کُشِ موسى
تو جاذبه ى آب گشایى
گر خالقِ طیّاره بُده غرقه ى شهوت
کى «غرقه» شده به شوقِ آزادى از  این خاک؟
رازیست که آن معنى «یک» در دل آنست
گر معنى «هیچ» و «یک» ندانى
کى معنى رایانه بدانى؟
گر «معنىِ» «معنا» تو ندانى
کى فرقِ الف ز باء شناسى
از دست زمان گریز نتوان
و از دست مکان فرار نتوان
الّا که شوى غرقه دلِ من
آن کس که به دریاى حقیقت
مستغرق و واله شده عُمرش چه درازست
افسوس که این راز چه دیر آمده در کف
هر کس که بفهمد که هماهنگى عالم
با نظم و عدالت است هر دم
آرام بگیرد و قرارى
یک لحظه نه سر مست شود، 
مستِ دروغین
یک لحظه نه افسرده شود،
خسته ز تابش!
باید که چو خورشید منظم بدهى نور
دانى که شهابِ مست میرد؟
هر چند که چشم خیره دارد
از رازِ جهان هر آن چه دانى
در ترسِ عجیب و در شرارى
خورشید شو و بتاب هر شب
بر ماه و به روز بر جهانى
اى داد که قانون طبیعت
فرقى ندهد بینِ دو هم نوع
در جنگ میانِ این کشش ها
دانش ببرد که صلح آرد

اى دل تو به حکمت و به دانش
پیروز شوى
قرار و صبرى

آرام بتاب همچو خورشید
آن کس که به دانش برسد به راز خورشید
داند که چسان برد ز او فیض
وآن کس که نداند چه کنى تو؟
خورشید بتابد به علف به بوستانى
خورشید بشو
بو که گلى به سوى خورشید
قدرش بشناسد و کند رو
عشّاق جهان کم اند آرى
در عزلتِ خویش
عاشقى کن
برخیز و دوباره همچو آن گُل 
رو سوى تمام و نور او کن
بر خیز و میان خیلِ مردم
خورشید و «یکى» به دل عیان کن
برگرد و ببین خیمه ى محبوب کجا شد
آن جا به خدا جاذبه اش بیش ز خورشید