برخیز و غزل های مرا پاره پاره کن
تا آن که رها شوی بیا فکر چاره کن
من لب زده ام بر لب بشقاب خالیت
این لب زده را باز بیا نیم خواره کن
فریاد بزن من نشوم از «تو»ام جدا
هاجر نشوی زمزم من کار ساره کن
بر من تن من جامه ی عریانی منی
دیبای دل خود به دلم هم قواره کن
هر چند به دیدار تو با پای آمدم
بر تکسوار قصه ی خود، خود نظاره کن
بن بست من ای کوچه ی یکدانه ی دلم
با گفتن « دوزوسِزِتَ» ت هان اشاره کن!
ای ماهِ شب تارِ منِ شب زده ی دور
با گوشه ی چشمت نظری تا ستاره کن
گفتم که شوم لوس تو شعری سروده ام:
بر خیز و غزل های مرا پاره پاره کن