شعر ۳۳۱:
۱)
یک شب از باران گریزم یک شب از چشمان مست
او بگوید قصه را از کودکی من از الست!
۲)
من بگویم از ازل دردش به جانم دشنه زد
او بگوید کودکی یادآر ای یکتا پرست!
۳)
من بگویم کودکیها را رها کن کودکم!
گویدم کودک شدی امّا چرا بی پا و دست؟
۴)
کودکی امّا چرا پر شور و خیزان نیستی؟
بیدِ من رقصی بکن ای جامِ جان و جانِ «هست»
۵)
پُر شو اینک باز اعجازِ مسیحایی نما
نور شو نورِ ازل، نوری که از خورشید جست
۶)
کودکِ پاکِ منِ دیوانه شو تا آن شوی
از ازل گویی ولی رستی؟ عزیزم رست؟ رست؟
۷)
سر برِ گرمای آن سینه نهادم در خیال
در خیالم گریه کردم تا سحر قلبم شکست
۸)
گریه کردم، ناله کردم، چون نمک شد گونه ام
گریه میکرد و به من گفتا نخوانی خویش پست!
۹)
آه پستم کردی و با خاک یکسانم ببین
گریه کردی و شدم گِل این چه است؟
۱۰)
گفتیام این گِل تویی آری منم محبوب من
خنده کردم، روحمان در هم تنید و پای خست
۱۱)
با تو مُردم مرگ آمد خانهام آباد شد
گفتیام یادآر! یادآرِ تو ام بنشین به بست!
امضاء:
علیرضا یادآر
۱۸:۳۹ پنجشنبه، ۲۴ خرداد ۱۴۰۳