اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟
اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟

باربارا


باربارا 

چشم دریاییِ تو،

یادِ دریا آورد

در لم توفان شد

و در آن توفان ها

باران را

در دو چشمت دیدم

و دلت را خواندم

 

راستی پروانه،

چون زند بال

به شهرم برسد توفانی

تو که چون قوی سیاهی و سپیدی دختر!

 

روزگاری که چو گنجشک ز تخم آمده بودی بیرون

مادرم نیز به دنیا آمد،

چون گنجشک

بوی مادر داری

دخترِ شب های دیارِ غربت!

 

تو در آن جایی و من در این شهر

گریه ات را دیدم

گرچه لبخند به لب ها داری

هر که دستش به دعا بالا رفت

و بشد غرقه ی ژرفای دعا

و دلش شیشه شد و زود شکست

خانه اش در دل ماست

 

من دعایش بکنم

که شود شهر و دیارش آباد

برسد تا به دیاری والا

شهرِ عشّاقِ خدا

 

تو که در معبد خود

با لبخند

روی و غرقه شوی در همه ی خوبی ها.

 

روزگاری سارا

روزگاری مریم

در پیِ نامِ خدا

در پی عشق و محبت بودند

مهربانی کردند

خستگی، خسته شد و عشقشان افزون شد

کوه بودند و خدایا شکرت ...

که به آن کوه نظر کرد دلم

 

و در این شب که خدا گم شده در دفترِ دانشمندان

دفترت گشته عبادتگه تو

که از آن نور به قلبم تابد

صفحه صفحه

آتش

بزند بر جانم

 

تو که در معبدِ خود

به امیدی دل خود شاد کنی

نور دل را نگری

باز هویداش کنی

مهربانی ها را

عشق را

دانش را

لذت والا را

شادی اعلی را

و سعادتمندی

خوبی را

 

چشم دل باز کنی

هر که نوری به دلش باز رسد

در دلش گوهر دوران بیند

این چنین دشتِ دلت را بینی

چه وسیعست صحرایِ دلِ پاک شما

 

هر که عاشق گردد

سر ببازد به رهِ عشق که لذّت دارد

و شهودش بشود ربّانی

 

پاکیِ چشمِ تو آن چشم که در قلب تو دارد ریشه

قلب سرشار از آن شوق الهی

شده چون گُل که منم زنبورش

چه عسل شیرین است!

 

کودکی می شوی و حس پدر دارم من

 

دختری دارم من

که خدا را به زبانِ دگران می خواند

مثل نقّاشِ زبردست قلم در دستش

رنگِ نابی زده و خدای دل کشیده است

خانه اش معبدِ نور

 

دختری دارم من

گرچه چون مادرم است

 

و چه خوشبختم من

که در این شهر که می ترسی از گرگ و فریب و روباه

دخترم مثلِ گل نیلوفر

وسطِ مرداب است

 

و دلم می لرزد

می ترسم

که هر آن کس که بشد پاک و بگفت از عشقی

لاله وش سرخ شود

 

بد به دل راه نخواهم بدهم دختر من!

تکیه بر نور خدا کن دختر!

 

پدری شیرین است

سختیش هم کم نیست

نگران بودنِ من

از سر باباییِ من

 

تو روانِ منِ دیوانه بدانی دختر!

دختری دارم من

که طبیب است طبیب

پدری دیوانه

دختری دُردانه

 

کودکی های تو من را به جهانت برده

دختری دارم من

که خدا همراهش

 

تا که با یاد خدایی و سُرایی از عشق

مهربانی

خوبی

دل من چون کوه است

که خدا هست کنارت دختر،

پیش تو باشم؛ آری یا نه!

 

این همه شعر سرودم که بگویم که شنیدیم صدای تو و نجوای تو را

دردِ تو دانستم

من که قلبم شبِ تاریک به دنبالِ خدا می گردد

 

شبِ تاریکِ ستاره

به دلم نورِ امید

زده از خانه ی تو

چه عجیب است که خوبی همه جا معنی یکسان دارد!

وحدتی هست که وحدت دارد

و چه بهتر همه جا رنگ خدا گیرد و آتش گیرد،

دلِ دیوانه ی من

چه شود خوب همه

چون تو، نقّاش شوند

همچو ون گوک بکشند

گُلِ آفتابگردان

کاش خورشیدِ زمین روی به انسان آرد

پدرت ...

همه ای کاش چو آن گُل گردیم

کاش دنیا بشود پُر گُل و گُل ها همه شان

رو به خورشید کنند

 

دخترم ای گُلِ خورشیدی من

باربارا دخترک همدردم

خوبتر باش و بمان