در این دوران که شعر از عشق حق گفتن خریدارى ندارد ...
که دارد لیک بازارى ندارد
در این دوران که اهریمن، شهود و شعر و آشوبش،
فروزاند به جادوى قوانینِ خداوندى
در این دورانِ جنگ و ادعاى صلح و پیمان و شکستِ ارزشِ امضاى انسان ها
در این دورانِ جولانِ حقوقِ اصلى انسان و حیوان و هواى پاکِ این گیتى
در این دوران که هر کس از مدارا، مهربانى،
از براى مصلحت ها و مصالح کاخى از ثروت براى خویش مى سازد
و در کاخِ ستم بر خویشتن آرد ستم،
و خود را مى کُشد یکدم،
در این دوران که شعرِ شهوت و مستى،
شده مانند ایامى که دختر را به گورستانِ حجازِ داغ مى بردند
و زنده دخترک،
در گور انگشتِ پدر با دست هاى کوچکش مى برد در خاکش
و آنسان با زبانِ بى زبانى مهربانى از پدرجانش طلب مى کرد ...
در این دوران که همچون آن زمان اشعار امرُالقیس،
شعرِ شهوت و مستى
خریدارش فراوان است
در این دوران که زن، مجراى ذکرِ یا جمیل و یا جمال و یا لطیف ذاکرانِ حق
شده بازیچه ى انسان
و آزارى که مى بیند
ز شهوت در دل مردانِ این دوران
و اغواهاى شیطانى و جام شوکرانِ شهوت بى حصر و بى پایان و ظلمانى
در این دوران که خشم و شهوت و اغواى انسان ها،
شده چون سکه ى رایج
در این دوران که اهل مهربانى و مدارا،
گر شود معروفِ آدم ها
شیاطین زمان در نقشه قتلش بیفتند و ندارد یار از دلسنگىِ دل ها
و چون از مهربانىِ کسى داند کسى بر روى او خاکسترى ریزد
و برخیزد و لبخندى به رسم بخشش انسان
چو گل در چشمش اندازد
که شاید یادِ یارِ مهربان افتد
در این دوران که باید دور باشد مهربان تا مهربانى از زمینِ سرد انسان ها
نبندد رخت و او در فکر تابیدن و انسان در خمارِ ساقىِ جامى پر از مهر و کمال و شور و خوشبختى
در این دوران
پس از دورانِ کشتارِ سفیرانِ محبت
از آن دوران که هابیل بن آدم را
به جرم قرب با آن مهربان کشتند
به جرمِ از سرِ رحمت نکشتن قاتل خود را
در این دوران پس از کشتارِ نزدیکانِ چشمه ى جوشانِ لبخند و صفا و مهر و عشق و صلح و پاکى و سخاوت، راستگویى، دانشِ عالى
در این دوران پس از هابیل تا هابیلِ دورانم
که صد افسوس متنِ کذب دین او را چو قصابى شناساند به انسان ها
همان هایى که مى خشکد لبِ جان هاى ایشان از براى مهربانى هاى سبحانى و رحمانى
خمارانِ خداى مهربانِ مهروزى
همان مهرآفرین این جهان
سلطان!
در این دوران که دل خوش کرده اى با چشمکِ شمعى
و روشن مى شود امّید تو با یک ستاره در شبى ...
سرما، جنون و ترس از این وحشتِ دوران
در این دوران که مى ارزد دلت را خوش کنى با آسمان شب
شبى با یک ستاره
در شب دوران
در این دوران که گهگاهى
محبت مى تپد از قلب آدم ها
در این دوران که گهگاهى شب مهتاب در کوچه
نگاهى مى شود عاشق به عشق پاک انسانى
همان آغاز ربّانى
در این دوران که کودک ها نهالِ شوق مى گردند
اندر جان انسان ها
که تا همراه آدم ها نگردند پاک مى مانند
شبیهِ خالقِ مهرآفرینى که کودک داد در دست بشر
و از دستِ بشر دیوى ستاند آنک
در این دوران که آغازش به عشق پاکى نورستگان دارد نویدى از خداى پاک این دوران
خداوندى که او آزادىِ انسان
براى عمر کوتاهش
به رحمت، مرحمت بنمود
که خیزد با قیامِ جانِ رضوانى
پس از نوشیدن آن جامِ جانانى
که تا با قدرت آن مهربان خیزد
و تا باغ سلام آید
و جبرِ ضدّ آزادى،
نه در آتش بیندازد،
نه در جنت بگرداند
و آزادى تو را تا شهر رؤیاها برد آنک
و آزاده شود انسان
ولى گاهى همین انسان،
به جاى اختیارش
هدیه ى آزادى جانان،
براى کارِ شیطانِ جهان آرد
و کودک در کنار آدمى بنگر چه مى گردد
در این دوران که دارد رهنمایى همچو چشمانت
در این دوران که نور تو به دل امّید افشاند
در این دوران که پشتِ آدمى گرم است با تو
خالقِ گنجشک و پروانه!
در این دوران که مى زاید هنوز انسان و تا با صنعت مهرت
خداوندا نهى پستان به کامِ طفلِ آدم ها
در این دوران که گهگاهى
محبت ریشه مى گیرد
و لبخند محبت از لبى خیزد
و برق عشق از چشمى فروزانست
و گاهى آدمى مثل تو مى گردد
در این دوران
خداوندا
بیا
آغوش بگشاییم
بیا شعر مرا با خود بخوان امشب
و آغوشت گُشا امشب
اگر هم عاشقم هستى
بگو هستى
و گر هم نیستى جانا
بیا تا عاشقم گردى
خداوندا بیا در دل نشین و عاشق من شو
همان کس کاو که در دل جز تو دلدارى نمى جوید
و جز تو از نگارى هم نمى گوید
و اینک جز پیَت راهى نمى پوید
خداوندا اگر عاشق شدى بى جوى روىِ روسیاهم مى شود آیا؟
مگر عشق و چمن، اشک و جنون با هم نه پیوندست؟
اگر عاشق شدى جانا
بگو با قاصدک آن را
بگو در دل به ما،
یارا!
اگر هم از براى عاشقى باید چو فرهادى تراشم کوهِ دورانى،
بده تیشه
و پیش چشم دل حالا قدم زن تا که بردارم
تمامِ سنگ هایش از میان،
شیرین ترین شیرینِ شیرین ها!
و گر از فقر من گویى
و تو سلطانى و آرى گدایم من
لباسم نیست اى جانا
بپوشانم لباس و عاشقم باش و خبر کن تا که معشوقت دلش لرزد و تا صبح جهان گرید
که عشق بى دل و بى اشک و بى سوزش
خداوندا نه عشق است و نه شیدایى!
خدایا عاشق من شو!
و پیش خود برایم مجلسى بگذار تا بنشینم و در سایه ساران از تو گویم
مى بنوشانى بنوشم من
خدایا عاشق من شو!
و گر در پیش من چیزى نباشد از فقیرى تا که گردى عاشقم جانا
شبیه یوسف کنعان بنه جامى به همراهم
به جرمِ سرقتِ جامت
مرا در عرش خود بنشان
مرا با جام خود در محضرت بنشان
و ساقى را صدایش زن
و از آن حوضِ ناب مى بنوشان آن طهورایم
شرابِ نابِ والایم
خدایا، ساقیان مهربانت را
بده ساغر و در کامم بنه آنى
که تا آخر شوى عاشق
شوى عاشق و من معشوق
و تو معشوق
و من عاشق
بده یک قطره از جامى
کمى همچون توى مهرآفرین،
پُر مِهر گردم پُر شراره
بده جامِ ستایش
تا ستایم مهر افروزىِ تو در آسمان تارِ شب هایم
بزن بر لب از آن جامى که جان،
جان گیرد و پرواز تا پروین کنم آنک
بده جامى از آن صنعت
که با این صنعت دستان
بسازم ساز و پروین را برقصانم
بده جامى ز وحدت
تا نگویم جز تو،
جز ساقى
به جز ساغر
به جز مستى
به جز پیمانه ى هستى
بده ساغر ز اسم اعظم و اسم خداوندى
که تا بى خود بگردانى،
خدا را در دلم تا هست پابرجا بگردانى
در این دوران
که تشنه مى شود انسان
مرا تا چشمه ساران بر
بپویان و به شیدایى مرا شیداترین شیداى ساقى کن
و در آن چشمه ساران غرقه در آن آب رحمت کن
و چون این تن به روى آب آمد، مست و بى جان
جانِ خود را در بر خود بفشر و خرسند گردان و بمان جانا!
در این دوران که آدم مى شود دلتنگ چشمانت ...