دیگر از دست کسی هیچ ندارم گله ای
بنگر شهر دلم را که شده زلزله ای
باغ را ترک نکن قامت این سرو ببین
گوش کن نغمه ی دلگیر غم چلچله ای
از من از قصه ی این شهر مپرسی صنما
تا لبم باز شود تازه شود ولوله ای
هیچ دامم نشد آن دام که گیرم همه ات
باز نومید نگشتیم و نشاندم تله ای
جان من عشق تو را می کشد و مجروحست
آه یا رب بنگر زخم دل از سلسله ای
بارها گفت که آری و پشیمانی کرد
بنشان بعدِ بله بر لبِ لعلش بله ای
ساربان کاش که جانم بستانی ملکا
روزها رفت و نیامد بَرِ دل قافله ای