شب نمدار بهاریِ دو هفته مانده تا آخر امسال
که قدم زدم در آن و برگ برگِ خشک نم خورده،
به دست خود نوازاندم و بوی برگ ها را
به کف دست نشاندم
چه شب نرم و دل انگیز
دو سه تا نم زد و باران نشد این نم نمک ناز بهاری
شب اسفند تقلّا که منم نیز بهاری
و نه من سر به سر او بگذارم
که تویی فصل زمستان
که شناسه ی تو این است
نه ، نگویم
و برای شادی او
بسرایم که بهارست
چه نکوتر که بگویی تو به حس شاعرانه
که تو آنی که بخواهی
که دلت با دل او نرم و هماهنگ نمایی
و کسی تو را به دام دغل و دروغ ترسی که ببیند؟
مبر این ترس چه بیند چه نبیند
تو به این شب دل خود بند که شادست به این نام بهاری
بلبلی کاش بخواند
و شکوفه ای بخندد
سوسن و سنبل و یاس ارغوانی
کاش امشب همه آیند که این شب بشود مست که من بهار هستم
کاش امسال بهار از اینک آید
کاش دفتری که باید بگشایمش به آتی
بشود کنون گشایم
کاش شعرهای شیرین
کاش آرزوی احساس
کاش قصه های زیبا و ترانه
همه بر کام نشیند
همه رنگ و رخ بگیرد
همه اش جهان بلرزد
و تمام داستان ها به سرانجام نشیند
نشود کودک بی حوصله دلتنگ
که چرا فرشته افسرد
که چرا شاپرکی مرد
که چرا مادر این قصّه غمین است
که چرا پای چکاوکی شکسته
که چرا کلاغ قصّه
قصّه سر آمد و افسوس...
نرسد به خانه ی خود
نگران شود خدایا
چه کند جوجه ی تنهای کلاغ چشم بر در
که رسد مادر او تا که بگیرد
به پر و بال کلاغجوجه اش را!
کاش این شب بهاری
بتراود و بگرید
و بگوید ز سر شوق
که سرایشی به ژرفای من و خواهش من ماند
و سروده ای نوشت و او مرا بهار خود خواند!
کاش آسمان ببارد
کاش آسمان ببارد!