اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟
اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟

مژده اى دل که کبوتر آمد


چه کسى مى داند
چه کشیدت به سر بام من اى مُرغک مِصرى دلم

و خبر دارم من
راز را مى دانى
یا نمى دانى تو
اى کبوتر بارى
خوب مى دانستم 
که دگر بار کنارم آیى

هیچ کس فهم نخواهد کند این آمدن و رفتن تو
و خدا مى داند
و من و ... قاصدکِ تنهایى

و چه مى دانم من
تا نبودى قصه را قاصدکى گفت و یا سینه ى شیداى کبوتر دانست؛ خبرِ مخفى فرداى من و گرمى خورشید دلِ شیدا را

چشم بر راه نشاندم
رو به دیوار نشستم
و چو دیدم که تو مى آیى تو
در دلم باز نوشتم که کبوتر آمد
مثل هر روز که مى دانستم
آن کبوتر آید
مى نوشتم هر روز:
این کبوتر آمد!

چه کسى مى داند
چه دهم دانه به این مرغک مصرى که دگر
هر کسى خاک بپاشد به سر و روى منِ دیوانه
باز هم خسته و تنها بزند پر به در این خانه

دیگران مى گویند
مجرمى دیوانه
سنگ زد، سنگ برِ مرغک تنهاى دیارى خسته

و دو جُرمش اینست
جرم سنگ و جرمِ دردى که جنون خوانندش

از جنون مى گویند
منکرش کِى بودم
و شفا نیز نخواهم
وَ از این موهبت ربّانى
چه شکایت باشد
که اگر سنگ رسد از بالا
بنده گر هست گرفتارِ نگاه محبوب
سنگ خود قدر بداند که بُود سنگِ خدا

شکرها دارم من
من از این سنگ
و لیکن پیش از آن طاقتِ سنگینم ده ...

و خلاصه که جنونم زیباست
هدیه ى خوب خداست

تو اگر مى گویى،
من اگر مى گویم 
دیگران مى گویند
سنگ بر پاى کبوتر زده ام
و گناهم این است، 
مى گویم:
شعر زیباست ولى محکمه نیست

که خدا خالق و شاهد، قاضیست
و وکیلِ من سرگشته ى این صحرا هاست
و کبوتر داند:
"نیست پرواز به جز دست خدا"

شعر باغست ولى محکمه نیست
باورم نیست که سنگت زده ام
خاطرم نیست تو هر بار که از پیش مَنَت مى رفتى:
لحظه اى پشت به رویت کردم؟
و نکردم آنسان

کى زنم سنگ به مرغى که بچیند دانه
لب آن باغچه ى کوکب و ساناز و انار؟

تو مرا مرغ شکیبا بودى
آن سپیدى تو که زیبا بودى
بام من را تو چراغش بودى
باغ دل را تو صفایش دادى

از زمانى که به این خانه نشستى صنما
برکات است مرا
و سپاسى که تو هستى، آرى!

کى زنم سنگ به تمثال وفادارى و عشقى زیبا
به سپیدى لباس آسمان در صدف بیدارى

و محبت
و شکوهى همچو قویى تنها

کى زنم سنگ به قویى که به آبى خفته
کى زنم سنگ کبوتر! به تو اى گنجِ اشارات دلم...

سنگ من کى زده ام؟
لیک فریاد فراوان زده ام
سنگ دهرى که به این سینه نشست
و کبوتر ترسید
و از این بام پرید

لیک مى دانستم 
و به دل مى گفتم
که کبوتر آید
نرمیده است ز من
نگسسته است ز من
مژده اى دل
که کبوتر آمد!