دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

آیا دینی بِه جُز عِشْق، می‌شِناسی؟ آیا؟
دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

دَفْتَرِ شِعْرِ دُکْتُرْ عَلیرِضا یادآر

آیا دینی بِه جُز عِشْق، می‌شِناسی؟ آیا؟

چه کسی مثل من مست نگاری دارد


چه کسی مثل من مست نگاری دارد

یار نادیده به شهری به دیاری دارد؟

سخن از نازکی گل که شنیدست چو من

با گل مخفی خود کسیت که زاری دارد؟

من که سیرابم ازین یاد برو خود را باش

تنوان گفت دل مست خماری دارد

اشک ما غربت ما نیست به ما خنده مکن

چشم ما راه بشوید که سواری دارد

خانه اش سایه به ویرانه ما افکنده

سرخوش آن دل که نگاری به جواری دارد

من زمین خورده ی اویم که بگیرد دستم

ما که باشیم؟ .... خودش همت یارى دارد

ابرِ خورشید کجا روز شبی گرداند

می توان گفت که ماهی شب تاری دارد؟!

گر چه گویند نبینم به کناری او را

عشق آن نیست که بوسی و کناری دارد

بر دلم هست غباری و بروبم او را

تو نگو: نیست دل، آن دل که غباری دارد

بیقرارم نکند مادر مهرم آری

پایداری کند آن کس که قراری دارد

خار همراه گل سرخ شد و باکی نیست

باغ هم هر طرف خویش حصاری دارد

حال من حال عجیبی است خدا می داند

عاشق دلشده ای حال نزاری دارد

آتش عشق شرر دارد و شوری زاید

گوهر ما به جهان نار و عیاری دارد

برده ی قوم مضاف است مپرس از حالش

پس نپرسید سرایش چه تباری دارد