چشمِ دل سخت به چشمان دلم دوخته بود[1]
دستِ دل آتش عشقش به دل افروخته بود
خواست خاموش کند آتش غمگین تنم
لیکن آن روز دلم از سر و جان سوخته بود
جانِ جان داد مرا جام گران داد مرا
پاک جان باخت و دادم همه مهریش که اندوخته بود
جامه بر قامت شیرین دهنم می بالد
جامه اش بودم و غم بر تنِ خود دوخته بود
درس عشقم به غضب داد و به شلّاقم زد
من ندانم سخن دل ز که آموخته بود
زیر شلّاق غمش خنده کنان رقصیدم
وه که من را به زر ناسره نفروخته بود